سزاوارترین مرد
به قلم: حسن احمدی فرد
قسمت هفتم
در قسمت های قبل خواندید که محمود پسر غلامعلی توانست سرانجام در یک کارگاه مشغول به کار شود. کارگاه میرزا باقر رادمرد برای محمود جایی بود که بخشی از شایستگی هایش را اثبات کرد. محمود ناخواسته با محمدحسن شاگرد دیگر کارگاه رودر رو قرار میگیرد و کار دو نوجوان به کتک کاری میکشد. با خویشتنداری محمود، میرزا باقر تصمیم میگیرد تا برای محمدحسن هم چرخ گلدوزی بخرد و به این ترتیب هر دو در کنار هم مشغول به کار میشوند. از سوی دیگر کبرا در بیمارستان با اقبال مواجه می شود و در پی یک مکالمه سیلی محکمی به گوش وی مینوازد. چندی بعد خانوم جان نیز از دنیا میرود و کبرا و فرزندانش تنهاتر از قبل میشوند. محمود بزرگ و بزرگتر شده و به دستفروشی نیز می پردازد. کم کم به فکر ازدواج افتاده که در یک تصادف کوچک و اتفاقی با موتور، مهر دختری به دلش می نشیند . . .
***
دختر حاجتقی علاقـــــهبند، همســـــایهمون تو کوچهی حوض چلپایه؛ دختر دوم حســـــینآقا نادری، دختر حاجغلام گلابگیر، دختر بزرگهی حاجرســـول، دختر حاجحسین رضائیان . . .
محمود حرف مادرش را قطع کرد:
ــ میخوام زن بگیرم، حرمسرا که نمیخوام درس کنم.
ــ باید بالاخره چارتا دختر ببینی که بتونی یکیشون رو انتخاب کنی.
ــ انتخاب میکنم. یه ذرّه هم که شبیه اون باشه، کافیه . . .
ــ . . . شبیه کی؟ کیه که دل پسرم رو برده؟ بگو تا برات بگیرمش. ملکهی فرخ لقا هم باشه میرم برا امیرارسلانم میگیرمش.
محمود خندید:
ــ کسی نیست مادر . . . فقط هرجا رفتی بگو من از مال دنیا چیزی ندارم. بدونن دارن با کی وصلت میکنن.
ــ مال دنیا، مال دنیاست. اصل، دین و ایمونه و خُلق خوش که تو داری. از خداشونم باشه که تو بری خواسگاری دخترشون.
ــ این قد نزن تو سرِ خونوادهی دختر. خودتم دخترداری ها.
مادر ساکت شد. یادش آمد که سوری حسابی قد کشیده و رشید شده و مدتهاست که خواستگارها وقت و بیوقت درِ خانه را میزنند. اما کبرا چطور میتوانست دختر دلبندش را عروس کند؟ حتی اگر داماد، از دوستان گرگانی محمود باشد؟
بعد از خانمجان، مونس تنهاییهای کبرا، سوری بود که با چشمهای دخترانهاش، زل میزد به صورت مادرش و محو حرف زدنش میشد. با شادیهای مادر میخندید و با خاطرههای غمبارش، غصهدار میشد. اما بچهها بزرگ شده بودند. حتی قاسم حالا دیگر برای خودش مردی شده بود و هر روز با روزنامهای در دست به خانه میآمد. سرش پر بود از حرف و حدیث. تحلیلهای سیاسی روزنامه را بلندبلند میخواند. از جنبشهای کارگری حرف میزد و احقاقِ حقّ تودهها.
***
جلسههای خواستگاری، برای زنها، ماندگارترین خاطرههاست. کبرا هم از این که فرزندانش آنقدر بزرگ شده بودند که میتوانست برایشان خواستگاری برود، لذت میبرد. یکیدوجا را رفته بود و دخترها را دیده بود، اما هیچ کدام به دلش ننشسته بود. تا آن که نوبت به دختر حاجحسین رضائیان رسید. حاجحسین از فامیلهای دور غلامعلی بود که توی کوچههای اطراف حرم راسته خیابان تهران، می نشستند. کبرا مدتها از آنها بیخبر بود. بعدها شنید، فرخنده دخترشان حسابی بزرگ شده است.
آن روز عصر تصمیمگرفت سری هم به این آشنای دور بزند. شاید دختر آنها، همان عروسی باشد که دنبالش میگشت. آدرس را درست نمیدانست، حوالی کارخانهی کبریت سازی. با این خرابیهای محله های اطراف حرم، همهی نشانیها به هم ریخته بود. سعی کرد حواسش را جمع کند و خانهای را که آخرینبار سالها قبل با خانمجان آمده بود، دوباره به خاطر بیاورد. کوچهها شبیه به هم بود و خانهها هم مثل هم و همین کار پیدا کردن آدرس را سخت میکرد. در یکی از خانهها را زد. پسر نوجوانی در را باز کرد.
ــ منزل حاج آقای رضائیان همین جاست؟
پسر مکثی کرد و گفت: رضائیان نه، رضایی . . . دو تا خونه پایینتره.
در زد. این بار زنی با چادر رنگی در را باز کرد.
ــ ببخشید. منزل حاج آقا رضایی؟
ــ بله، بفرمایید.
ــ سلام. من از آشناهای دورتون هستم. کبرا دختر حاج مصیب. زن غلامعلی بندی . . . برای امر خیر خدمت رسیدم.
زن متعجب بود و خجالت زده. چادرش را روی سرش جابجاکرد و گفت:
ــ کدام غلامعلی؟
کبرا مردد شد. هر چه سعیکرد نتوانست شباهتی بین این زن و قوم دور غلامعلی پیدا کند؟ یعنی گذر سالها میتواند کسی را عوض کند؟ شاید اشتباه کرده بود؟ اما فامیل اینها هم که رضایی بود.
پرسید: آقاتون تو بازارچه حاج آقاجان، فرش فروشی ندارن؟
زن گفت: نه. آقای ما تاجرن. تو کار پوست و روده ان . . . حالا بفرمایید تو و کنار رفت تا کبرا وارد شود.
احتمالاً کوچه را اشتباه کرده بود. اما حالا که آمده بود و با این زن هم که آشنا شده بود، یک چایی میخورد، خستگی در میکرد و میرفت.
خانه بزرگ بود و حوض و باغچه داشت و کبرا را یاد خانهی پدری میانداخت. چقدر از آن سالها میگذشت. حالا خانهی حاج مصیب تو کوچهی سرشور چطور شده بود؟ کسی بود که آب حوض را عوض کند؟ گلهای نسترن هنوز گل میداد یا نه؟ حتماً هنوز هم شبها، آل با آن چشمهای سرخش میآمد و توی آبهای سرد حوض، موهای پتش را شانه میکرد.
اتاق مجلل بود و دورتادور آن با پشتیهای ترکمنی، چیده شده بود. کبرا که وارد شد، چند تا دختر قد و نیمقد از توی اتاق بیرون زدند. از توی اتاقهای دیگر سر و صدای بچهها میآمد.
کبرا نشست و چادرش را از دورش باز کرد.
ــ حتماً کار خدا بوده اشتباه بیام و خدمت شما برسم. ببخشید به خدا. اسباب زحمت شدم. نفسی تازه کنم، رفع زحمت میکنم.
زن لبخند زد که:
ــ بمونین یه چای با هم بخوریم. مهمون حبیب خداست.
دختری سینی چای را آورد و دم در اتاق به مادر داد. کبرا دستهای ظریف دخترانه را دید که چند تا النگو داشت. دستها جلو آمد و مادرش سینی چای را گرفت.
نشستند به حرف زدن. از اوضاع شلوغ و پلوغ شهر و از آن روزهــا که شهر خلـوتتر بود و آدم هـــا مهربانتر بودند. حســابی رفیق شدند. آخر کاری کبرا که داشت آماده می شد تا برود، به عذرا خانم گفت:
ــ حالا که تا این جا اومدم، شما هم که الحمدلله دخترای دسته گلی دارین، میشه دختر بزرگهتون رو ببینم؟ شاید خدا خواست و فامیل شدیم.
زن که حالا بعد از کلی صحبت کردن با کبرا، از او خوشش آمده بود گفت:
ــ نه چه اشکالی داره؟ تو خونهی آدم دختردار از این رفتوآمدا زیاده.
بعد دخترش را صدا زد:
ــ میمنت؟ مادر چندتا چایی دیگه بیار دهنمون خشک شد.
چند لحظه بعد میمنت، در حالی که چادر رنگی گلداری به سر داشت از در اتاق وارد شد. کبرا نیمخیز شد.
دختر گفت:
ــ بفرمایید توروخدا و سینی را جلوی کبرا گرفت. کبرا زل زد توی صورت دختر که حالا خجالت معصومانهای به صورتش دویده بود. چایی را برداشت و با خودش زمزمه کرد:
ــ حتماً کار خدا بوده.
محمود روی دوزانو نشسته بود و وضعیت راحتی نداشت. از پشتِ درِ اتاق صدای حرفزدن مردها میآمد. دختر روبروی محمود نشست. نمیتوانست نگاه کند. تا حالا روبروی هیچ دختری ننشسته بود. سعی کرد به خودش مسلط باشد. حرف یک عمر زندگی بود. نمیشد شوخی گرفت. حالا که پدر دختر خواسته بود تا اول پسر و دختر با هم حرفهایشان را بزنند، باید از فرصت استفاده میکرد. دلش نمیخواست دختری را که میخواهد یک عمر در کنارش زندگی کند، تا بعد از عقد و محرمیّت، نبیند و نشناسد.
سرش را آرام بالا آورد. کسی که مقابلش نشسته بود، دختری بود لاغر، پیچیده در چادر رنگی سفید با گلهای ریز صورتی. سعی کرد به صورتش نگاه کند. دختر هم سرش را بالا آورد و در یک لحظه نگاهشان با هم تلاقی کرد. رگی در استخوان پشت محمود تیر کشید. چطور میتوانست اتفاق افتاده باشد؟ یعنی مادر بو برده بود؟ حتی اگر بو برده باشد، چطور توانسته بود آدرسش را پیدا کند؟ حتماً کار خدا بوده است. حتماً امام رضا(ع) نذر محمود را قبول کرده بود که پشت پنجرهی فولاد خواسته بود تا در اولین خواستگاریش دختری مناسب زندگی را به او نشان بدهد. یعنی این دختر، همان دختر زندگی محمود بود که قرار است یک عمر در کنار او بماند؟ اگر این لطف خدا بود، اگر این حاصل درد دل با امام رضا(ع) بود، پس محمود باید قدر میدانست و همین ابتدای کار، خودش را و زندگیاش را به این دختر مینمایاند.
سعی کرد رعشهای که به دلش افتاده بود و صدایش را میلرزاند، کنترل کند. گفت:
ــ من یک کاسبم. مغازه دارم. از دنیای خدا همین مغازه رو دارم. برادر بزرگترم، احمد، ازدواج کرده و سرش به زندگی خودش گرمه. سوری، خواهرم هم خواستگاری داره از گرگان و همین روزا اون هم میره پی بختش. برادرم قاسم هم راهی تهرانه. من میمونم و مادرم. البته شکر خدا مادرم افتاده نیست، اما جز ما چهار فرزندش، کس دیگه ای رو نداره. من باید کنارش باشم. مادرم ما رو با بدبختی و نداری بزرگ کرده. هم پدر ما بوده و هم مادرمون. اگر همهی عمرم نوکریش رو بکنم، باز هم کمه . . . اینها رو میگم که منو بهتر بشناسین. البته ازدواج که بکنم، خانمم جای خودشو داره و مادرم جای خودشو. فقط خواستم بدونین که در قبال مادرم خیلی وظیفه دارم . . . .
گلویش خشک شده بود. ادامه داد:
ــ دستم به دهنم میرسه. همه سعیم رو میکنم که زنم تو زندگیم سختی نکشه . . . اما زندگیه دیگه . . . کی از فرداش خبر داره. میخوام منو همینجور که هستم قبول کنین. میدونم پدر شما تاجر هستن و وضع زندگیتونم معلومه، اما ما هم که اول زندگیمون هستیم، از لطف خدا ناامید نیستیم . . . .
محمود ساکت شد. ماند تا دختر هم حرفی بزند. انتظارش خیلی طولانی نشد.
ــ درسته که اوضاع کار پدرم الحمدلله رو به راهه، امّا ما هیچ کدوم نازپرورده بار نیومدیم. با سختی و نداری هم بیگانه نیستیم. توی زندگی، اصل، پاکی و نجابته. خدا باقیشو درست میکنه.
رعشه دوباره به دل محمود افتاده بود. همان صدا که مدتها بود توی سر محمود میچرخید، حالا داشت از خودش میگفت و زندگیاش. یعنی همه چیز میتوانست این قدر خوب و رؤیایی باشد؟
لحظهها به سرعت گذشتند. حرفی برای گفتن نمانده بود. درست هم نبود که بیشتر از این گفتگویشان را ادامه بدهند. صدای مردها هنوز از اتاق میآمد. احمد با حاج آقا رضایی، دربارهی کارهای ولیان صحبت میکردند. محمود پاشد و خواست از اتاق بیرون برود. مکثی کرد و مردد شد که حرفی را بزند یا نزند. برگشت. میمنت با چادر سفید پشت سرش بود. محمود لبخندی زد و گفت:
- ضمناً وقتی از در حیاط بیرون میپرین، حواستون باشه، یه موتوری بخت برگشته توی کوچه نباشه.
میمنت از زیر چادر دستش را به دهانش برد:
ها؟ یعنی شما؟ . . . .
سرخ شد.
محمود خندید که:
ــ فاتحهی موتورم خونده شد.
عقدشان را بالای سر حضرت خواندند، همان جایی که محمود بارها دعا کرده بود تا امام رضا (ع) به کار و بارش برکت بدهد. پیرمرد عاقد، خطبهی عقد را که خواند، دست میمنت را گذاشت توی دست محمود و گفت:
ــ بروید دو رکعت نماز به نیّت برکت در زندگیتان بخوانید و بیایید. مردها صلوات فرستادند و کسی از توی زنها، یک مشت نقل پاشید روی سر عروس و داماد. محمود ندیدش اما مادرش را دید که چشمهایش پر از اشک شده بود و گوشهی چارقدش را به چشمش میکشید.
عروسی ساده برگزار شد. خانهی خودشان را برای میهمانهای مرد گرفتند و خانهی همسایهشان را برای میهمانهای زن. همه چیز ساده آغاز شد. اما از همان نخستین روزها، محمود برکت حضور همسرش را در کنار خود درک کرد. روزهای نخستِ با هم بودن همیشه شاد و خاطرهانگیز است. اولین باری که با هم حرم رفتند، ظهر پنجشنبه بود. میمنت آمد درِ مغازه. محمود هم مغازه را به شاگردش سپرد و راهی حرم شدند. به میمنت قول داده بود که یک زیارتِ سیر با هم بروند. از گلکاری آب وارد صحن موزه شدند. آفتاب، کف صحن را براق کرده بود. توی مسجد گوهرشاد، آخوندها کنار ستونهای «مسجد پیرهزن» جمع شده بودند و درسهایشان را دوره میکردند. لب حوض وضو گرفتند. دور ضریح مثل همیشه شلوغ بود. گلهای نقرهای ضریح، از بس که زوار دست کشیده بودند، برق میزد. محمود، پولی به یکی از پیرمردها داد تا برایشان زیارتنامه بخواند.
زیارت که کردند، محمود از دم حرم، تاکسی دربست گرفت و از میدان تقیآباد با هم به کوهسنگی رفتند. از دور میشد فوارهی وسط استخر را دید که رنگینکمان کوچکی درست کرده بود. هوا داشت ابری میشد. کنار شیرهای سنگی محمود به میمنت گفت:
ــ میای عکس بگیریم؟
میمنت چادر سفیدش را روی سرش محکم کرد و سری به علامت رضا تکان داد. کنار شیرها ایستادند و عکاسی، از آنها عکس فوری گرفت. قرار شد دوری بزنند و بیایند عکسشان را بگیرند.
میمنت یک قدم عقبتر از محمود حرکت میکرد. تخمه خریده بودند و روی پلههای سنگی کنار حوض نشستند. توی عمارت مجلل بالای کوهسنگی، صدای ساز و آواز میآمد. نهار، دیزی سنگی خوردند با پیاز، ماست، ریحان بنفش و نوشابه. بعد، عصری، در هوای بارانی آبانماه مشهد، درشکهی اعیانی سوار شدند. درشکهها، بیرون کوهسنگی به ردیف ایستاده بودند تا آنهایی که دلشان میخواست، مثل قدیمها، درشکه سوار بشوند. زوار، عاشق درشکه سوار شدن بودند. پولی میدادند و در خیابانهای اطراف کوهسنگی دور میزدند. محمود زمانی را یادش آمد که بچه بود و پشت درشکهها آویزان میشد و مفتی، سواری میخورد. اما حالا داشت محترمانه با خانمش سوار میشد؟ درشکه دار پرسید:
ــ تازه عقد کردین؟
محمود خندید که:
ــ بله.
درشکهدار به اسبش نهیب زد:
ــ به افتخار هرچی تازه دوماد و تازه عروسه . . . .
شرنگ شرنگ آویزههای درشکه، انگار همهی شهر را پر میکرد. پر از صدای دوست داشتن، پر از صدای آرامش، پر از صدای زندگی.
***
مدتها بود که نبض بازار در کار ساختمان میزد. ولولهای به جان همهی شهر افتاده بود تا در و دیوار قدیمی را خراب کنند و خانههای نو بسازند. محمود هم که از همان قدیم به کار بنّایی علاقه داشت، وقتی پدرخانمش پیشنهاد کرد که خانهی قدیمیشان در کوچهی کارخانهی کبریتسازی را خراب کند و از نو بسازد، با خوشحالی پذیرفت. مغازه را به شاگردهایش سپرد و افتاد به کار بنایی. مدتها بود که دلش میخواست بازار ساخت و ساز را از خود کند و ببیند که در آن حرفه چه خبر است. بوی خاک، بوی ملاط و بوی آجر، حس خوبی به محمود میداد. یاد پدرش میافتاد که حالا تنها تصویر کمرنگی از او با آن هیکل تنومندش در خاطر داشت.
چیزی در کار بنّایی بود که محمود از آن لذّت میبرد و آن نان حلالی بود که در این راه به دست میآمد. معتقد بود پول آدمی که بنای کهنهای را خراب میکند و نو میسازد، حلالترین پولهاست. خیلی حلالتر از فروختن جنس به زوارها.
اولینها همیشه به یاد آدم میماند. اولین خانهای هم که محمود ساخت، همان خانهی کلنگی حاج آقای رضایی بود. خودش با کارگرها پِی کند و شفته درست کرد. آهن جوش داد و آجر بالا انداخت. میخواست کار را یاد بگیرد. استادکارها هم وقتی پیگیری محمود را میدیدند، سعی میکردند کار را به او یاد بدهند.
نقشهی خانه را از مهندسی خرید که مدتها قبل در بازار رضا با او آشنا شده بود و مشتری محمود بود. دیوارکشیها مطابق نقشه بود اما محمود جای پنجرهها را عوض کرد تا ساختمان نور بهتری داشته باشد. حس میکرد میشود حتی در نقشهی مهندسها هم دست برد. فهمیده بود که خودش میتواند همه چیز ساختمان را طراحی کند. استعداد ذاتیاش، کمکش میکرد تا بتواند به هر کاری دست بزند.
یک سال طول کشید تا از آن خانهی کلنگی پل پوش با دیوارهای ضخیم و زیرزمین نمور، هشت واحد اسکلت آهن، در دو طبقه در بیاید. شش واحد مال حاج آقا و دو واحد هم مال محمود. کاسبی خوبی بود و به سختیهایش میارزید؛ به زیر تیغ آفتاب، تیغهچیدن و در سرمای زمستان، خاکگچ درست کردن.
محمود به نان حلال خیلی اعتقاد داشت. دلش میخواست حالا که دارد وارد کار بنّایی می شود، سرمایهاش حلال باشد.
27
تولد بچهها شیرینترین فصل زندگی مشترک هر زن و مردی است. علیرضا در بیمارستان شاهینفر به دنیا آمد و به فاصله اندکی پس از آن امیر هم در همان بیمارستان. بین تولدشان آنقدری فاصله نیفتاد.
***
برای محمود که دستش به کاری میرفت، تغییر شغل دادن کار سختی نبود. او در همین سالها، با پاکتسازی و دستفروشی شروع کرده بود و به گلدوزی و تریکوفروشی رسیده بود، حالا هم میخواست به بنّایی، به شغل پدریاش برگردد. مغازهی توی بازار رضا را فروخت. از آن روز که به جبر ولیان، این حجره را توی بازار خرید تا امروز که بازار رضا بعد از گذشت چند سال برای خودش، اسم و رسمی پیدا کرده بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت. مغازهاش را به قیمت مناسبی فروخت و سرمایهاش را وارد کار کرد. مشهد تا دلتان بخواهد خانهی کلنگی داشت و باید کسی پیدا میشد و از دل خاطرههای پرغم، فرصتی برای فردا بسازد. کمکم هر جا در شهر خانهای قدیمی بود، میشد منتظر ماند که جای خودش را به خانهای چند طبقه بدهد.
خانهی بعدی که محمود ساخت، توی خیابان سلمان بود. کمی بالاتر از جایی که زندگی میکردند. خانه از آن خانههای قدیمی بود که حوض بزرگی داشت و درخت انجیری روی آن سایه انداخته بود. محمود از خانههای این چنینی خاطرههای فراوان داشت. خانهی حاج مصیب در بازار سرشور، خانهی کوچک تاجور خانم در راستهی نوغان و هزار و یک خانهی دیگر که خاطرههای دور و نزدیکش در آنها شکل گرفته بود. اما چکار میشد کرد؟ شهر تصمیم گرفته بود، جامهی کهنهاش را از تن در بیاورد و لباس مناسبتری بپوشد و در این میان، جلوی تنها چیزی را که نمیشد گرفت، میل به نو شدن بود.
کار بنگاهداری برای محمود بیشتر زمینهای بود تا بتواند خانههای کلنگی را پیدا کند و بسازد وگرنه طبع پرکار محمود، از پشت میز نشینی و دلالی، بیزار بود. بنگاههای دیگر هم این را خوب میدانستند که بنگاه پارس در «سیمتری احمدآباد»، بیشتر از آنکه جایی برای معامله و خرید و فروش باشد، دفتر ساختمانی است.
بنگاه، کوچک بود. یک میز و سه تا صندلی و پستویی که جای دستشویی، سماور و استکانها بود.
احمدآباد منطقه اعیانی شهر بود. جایی که میشد بیشتر از لادا و پیکان، بنز دید. خانهها بزرگ و خوشساخت بود و آدمها بیشتر کار دولتی داشتند،
برعکس محلههای اطراف حرم.
«پاساژ سزاوار»، همان جایی بود که روزگار، مدتها انتظار میکشید تا محمود سزاوار بندی، فرزند غلامعلی و کبرا را پیش روی «اقبال معتضدی» قرار بدهد. اقبال را از زمان بنگاهداری در احمدآباد بهتر میشناخت.
یکی از همان روزها وقتی توی بنگاه نشسته بود. چهرهای آشنا را دید که از مقابل بنگاه رد شد و بعد برگشت و دوباره توی مغازه را نگاه کرد. محمود چهرهی آشنا را نشناخت اما آن چهره، انگار محمود را شناخته باشد وارد بنگاه شد و گفت:
ــ ببینم تو محمود سزاوار نیستی؟ محمود سزاواری، درسته؟ خوانندهی جوان روزنامهی خراسان؟
محمود همچنان داشت فکر میکرد که این مرد تکیده را کجا دیده است؟
ــ من تهرانیانم. جلیل تهرانیان. تو با برادرت روزنامه میخریدید. آن روز آمده بودید روزنامه. آقا صادق، نصیحتتان کرد که اهل مطالعه باشید . . .
ناگهان پردهها کنار رفت و محمود توانست این چهرهی آشنا را بشناسد. سالها پیش وقتی با احمد به دفتر روزنامه رفته بودند، جلیل آن روز توی روزنامهی خراسان، آستینکهای زمختی پوشیده بود و هی میرفت و میآمد و صفحات گراور شدهی روزنامه را برای مدیر مسؤول روزنامه میآورد.
جلیل نشست و تا محمود بگوید دوتا چای بیاورند، سر درد دلش باز شد.
ــ این خونهی سر سیمتری مال منه . . . حاصل یه عمر سرب خوردن و قلم زدن. دارن از چنگم در میارن.
بریده بریده حرف میزد. انگار مدتها بود دنبال کسی میگشت تا با او حرف بزند. گفت: یه آدمیه به اسم «اقبال معتضدی»، داره خونهام رو از دستم درمیاره.
نام اقبال لرزه به تن محمود انداخت. کسی آمد و او را از پشت میز بنگاهش به گذشتهها پرت کرد. به هول و هراس خانمجان. به گریههای مادر. اقبال همیشه اسمش در خانواده غلامعلی با وحشت برده میشد. تهرانیان ادامه داد:
ــ خرپوله. از آدمای حکومته. با دُم کلفتاست. گشته و همهی چکای منو توی بازار جمع کرده. همهی چکای مدتدار رو به قیمت نقد خریده. تو این حین و بین، یکی از چکام برگشت خورده. حالا همون شده خورهی جونم. کارم داره به زندان میکشه. میدونم چشمش دنبال همین خونه است. افتاده سرِ نبش. خونهی آیندهداریه. کلی رفته رو قیمت خونه. پاشو گذاشته روی خرخرهی من که منم بفروشم و مث بقیه بزنم و برم خارج. اما من مشهد رو دوس دارم. ترجیح میدم همینجا بمونم، حتی اگه لازم باشه خونهام رو بفروشم و خودمو از دست آدم شرخری مث این اقبال معتضدی راحت کنم.
محمود به تهرانیان چیزی نگفت. اما به هر حال باز سر و کلهی اقبال در زندگی محمود پیدا شده بود. اقبال هم انگار فهمیده باشد، نبض بازار در ملک و املاک میزند، افتاده بود به کار خریدن ملک. آن هم به روش قدیمی خودش. همان طور که سفتههای حاج مصیب را از توی دست مردم جمع کرد تاخودش بشود طلبکار اصلی و پایش را بگذارد روی خرخرهی این مرد محترم بلکه بتواند دخترش را به چنگ بیاورد. تازه او آن روزها جوان تازه به دوران رسیدهای بود که پشتش به جیب پرپول پدرش گرم بود اما حالا حتماً برای خودش برو و بیایی داشت. محمود میدانست دیر یا زود، روبروی اقبال قرار خواهد گرفت. یعنی میتوانست انتقام آن همه اتفاق را از اقبال بگیرد؟
خیلی طول نکشید تا اقبال سر راه محمود سبز شد. محمود زمینی را توی حاشیه خیابان تهران خریده بود که به اعتراف همهی بنگاهدارها، زمین خیلی خوبی بود. با خرید زمین، محمود کار ساختش را شروع کرد. مدتها بود که نقشهی ساخت پاساژ توی سرش بود. همهی نقشهی کار را هم خودش کشیده بود.
پایین میتوانست بیستوپنجتا تا مغازه در بیاورد و بالایش بیستتا اتاق. از هرجا توانست قرض کرد. مطمئن بود که با فروش مغازهها، همهی خرج پاساژ در میآید. بازار از چکهای محمود سزاوار پر شده بود. کمی بیشتر از یک سال طول کشید تا محمود پاساژش را بسازد. با تکمیلشدن ساخت مغازهها، محمود توی روزنامه آگهی فروش زد. به بنگاهدارها هم سپرد تا برای مغازههای پاساژش مشتری بیاورند . . . اما از مشتری خبری نبود. موعد چکها داشت سر میرسید و پیشبینی فروش مغازهها درست از کار درنیامده بود. چه اتفاقی داشت میافتاد؟ همهی سرمایه و اعتبار محمود روی این پاساژ هزینه شده بود، آن وقت اگر مغازهها فروش نمیرفت. اگر چکها یکی بعد از دیگری بر گشت میخورد . . .
ظهر یکی از همان روزهای آزارندهی پاییز مشهد بود که زندگی، روی دیگر خود را کامل به محمود نمایاند.
محمود توی دفتر نشسته بود که در باز شد و مردی با کت و شلوار راهدار خانه درشت وارد دفتر شد. کلاه شاپو گذاشته بود و نصف صورتش زیر کلاه گم بود. زنجیر طلایی از زیر کتش تا جیب جلیقهاش آویزان بود. کفشهای ورنیِ پایش، قدش را بلندتر نشان میداد. ایستاد روبروی محمود:
ــ محمود سزاوار؟
ــ خودم هستم. بفرمایید.
ــ منو میشناسی؟
ــ باید بشناسم؟
ــ بله . . . باید بشناسی.
با آرامــــش حرف میزد. صـــــدایش امــــا زمخت بود و خشدار.
ــ همهی چکهایی که کشــــــــیدی اینجــاست. تـــوی جیب من... مغازههــــا هم که فروش نرفتــــه ... خبرش رو دارم... چرا؟ نمیدونــم. لابد یه کســی به همهی بنگاهدارها سپرده تا هیچ مشتریای را نگذارن پاش به این جا برسه.
محمود صاحب صدا را شناخت. انگار میدانست این اتفاق میافتد. همهی عمر منتظر همین لحظه بود.
داد زد:
ــ تو شرف نداری . . .
مرد بی آنکه عصبانی بشود گفت:
ــ میدونم.
ــ نمیتونی پاساژمو از چنگم در بیاری؟
ــ میتونم . . . گفتم که همهی چکهات تو جیب منه. جیب تو هم که خالیه.
محمود روی صندلیاش عقب رفت. برای اولینبار در زندگیاش مستأصل شده بود. گنجشکی را میمانست که میداند یک روز اسیر پنجهی شاهین میشود و حالا همان روز بود. اما فکر نمیکرد این قدر دست و پا بسته بماند.
ــ اولین چکت که برگشت خورد، دیگه خودت رو مالک این پاساژ ندون.
آمد که بیرون برود.
ــ راستی! چشمهات درست عین چشمهای مادرته.
ــ بیشرفِ بیهمهچیز . . .
ــ صدات اما به پدرت کشیده . . . اسمش چی بود؟ آهان غلامعلی. خدا بیامرزدش. عمرش کفاف نداد که به ثمر رسیدن بچههاش رو ببینه.
ــ از دفتر من برو بیرون و جز با مأمور برنگرد و گرنه خونت گردن خودته.
آرام بود و بی تغیر. گفت:
ــ می بینیم.
و از در بیرون رفت.
ادامه دارد