سزاوارترین مرد
به قلم: حسن احمدی فرد
سری جدید ـ قسمت دوم
در مدتی که فصل های مختلف داستان «سزاوارترین مرد» در نشریه قصرنامه چاپ میشد، کتاب «سزاوارترین مرد» هم انتشار یافت و با استقبال خوب خوانندگان، در مدت زمان کوتاهی همه نسخههای چاپ اول آن به دست متقاضیان رسید. با تمام شدن نسخههای کتاب، عوامل اجرایی، به فکر چاپ دوم آن افتادند. چاپ دوم، مجال فراختری است که میشود در آن، نیمنگاهی نیز به نقد و بازنگری چاپ نخست داشت. دراین میان، نقد و نظر خوانندگان این کتاب، راهگشای دست اندرکاران شد. مهمترین نقدی که خوانندگان این کتاب به روال داستان داشتند، عبور نویسنده از کنار فرازهای مهمی از زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی بود. خوانندگان معتقدند داستان زندگی این مرد بزرگ، میتوانست با شرح و بسط بیشتری روایت شود و این مهم به خاطر سرعت کار در انتشار چاپ اول کتاب، مورد غفلت قرار گرفته بود. همین نقد، محور اصلی بازنویسی داستان سزاوارترین مرد و آمادهسازی دوباره چاپهای بعدی قرار گرفت. این داستان که هم اکنون مراحل فنی را برای چاپ دوم پشت سر میگذارد، پس از برگزاری جلسات متعدد و مجدد با خانواده مرحوم حاج محمود سزاوار بندی و با نظارت دقیقتر دکتر علیرضا سزاوار، توسط نویسنده بازنویسی شد و در خلال این بازنویسی فصلهای متعددی به داستان اضافه گردید و شماری دیگر از شخصیتهایی که در حاشیه زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی، نقشی داشتند، مجال یافتند تا به داستان زندگی او وارد شوند. برای مثال یکی از آن شخصیتها، «یعقوب طبسیان» است که سالها در کنار مرحوم حاج محمود سزاوار بندی بوده و از نزدیک با زندگی او آشنا بوده و پیوند خورده است. طبسیان هم اکنون سالهای بازنشستگی را پشت سر میگذارد.
آنچه در ادامه می خوانید بخش هایی از فصلهای تازه نوشته شده جلد دوم «سزاوارترین مرد» است که در اختیار نشریه قصرنامه قرار گرفته است. جلد دوم «سزاوارترین مرد» به زودی پیش روی علاقمندان این کتاب خواهد بود.
5
چرا روزگار نمیگذاشت محمود حقش را از این زندگی بگیرد؟ بختک اقبال کنار رفته و بختکی تازه جایش را گرفته بود. حالا که اقبال نبود، تکلیف چکها چه میشد؟ تکلیف طلبهایی که محمود به هر حال باید پرداخت میکرد؟ گیرم که اقبال مرده بود و کسی هم نبود تا دنبال حساب و کتابهایش باشد؛ گیرم که اقبال خودش قبل از آن که بمیرد و جوانهای کمیته ساعتی بعد برسند و جنازهاش را ببرند، خودش بگوید که خیال محمود از بابت چکهایش راحت باشد، اما محمود که نمیتوانست بیخیال همه چیز بشود. درست است که مغازهها هنوز فروش نرفته بود اما دیر یا زود فروش میرفت و دست و بال محمود باز میشد و میتوانست طلب هایش را بپردازد . . . این درست که اقبال، همه آن چکها را از دست طلبکارها جمع کرده بود، اما با کدام پول؟ با پول آدم هایی که خونشان را مثل زالو مکیده بود. پولی که حالا محمود به اقبال بدهکار بود، پول بدهکاری به هزارتا آدم مثل حاج مصیب بود که اقبال، هست و نیست شان را صاحب شده بود. محمود چه کار میتوانست بکند؟ میتوانست پاساژش را با پول خون هزار تا آدم بدبخت و بیچاره کامل کند؟ آن هم محمودی که میخواست نگذارد ذرهای پول ناپاک در ساخت و ساز مغازهها و اتاقهای کار جدیدش راه پیدا نکند. باید چه کار میکرد؟ چرا کار به این جا رسید؟ این فکرها هر روز و هر ساعت در سر محمود جولان داشت.
کبری تغییر کرده بود. دیگر آن زن سابق نبود. کجخلقی میکرد و بهانه میگرفت. چیزی در دلش تکان خورده بود و یادهای دیر و دوری را به یادش آورده بود. هر وقت محمود را میدید، با استیصال میپرسید: چه کار کردی؟ میترسید پول اقبال، آتشی بشود و به زندگی پسرش بیفتد؛ همان طور که کینهتوزیهای این مرد، زندگی غلامعلی را به آتش کشید. غلامعلی با آن دستهای زمخت و نگاه مهربانش حالا اگر بود، اگر عمرش کفاف میداد و کنار کبری پیر میشد، چه قیافهای داشت؟ نگاهش هنوز مهربان بود و گرم؟
کبری خسته بود. خسته از بالا و پایینهای روزگار. نه جوانی کرده بود و نه پیری. روزگار، داغ پدر، مادر و شوهرش را به دلش گذاشته بود. حالا هم برای پسرهایش دندان تیز کرده بود. کاش آدم یک شب بخوابد و صبح که بیدار میشود بفهمد، همه آنچه که بر سرش گذشته، خواب بوده است و قصه. بفهمد، همه دور و برش هستند و قرار نیست، مرگ، کسی را از آدم دور کند . . . .
روزهای سخت محمود دوباره آغاز شده بود. زندگی انگار نمیخواست بگذارد آب خوشی از گلوی این مرد که حالا داشت چهل سالش میشد، پایین برود. باید میگشت و خانواده اقبال را پیدا میکرد. یکی دو تا از کارکنان مسافرخانه را مأمور کرده بود که بروند و نام و نشانی خانواده اقبال را پیدا کنند. شاید زن و بچه هایش، بهتر میدانستند اقبال حق چه کسانی را خورده. آن طوری محمود هم میتوانست همین پول را به آن ها بدهد تا هم خودش را از دین برهاند و هم بار کسی را سبک کند که آتش هوسهایش، زندگی محمود را هم سوزانده بود.
کارکنان، از راسته سرشور شروع کردند. قدیمیهای راسته، بعضیهایشان هنوز «جواهرآلات مولنروژ» را یادشان بود. صرافهای خیابان ارگ هم اقبال را میشناختند و «صرافی معتضدی» را یادشان میآمد که روبهروی باغ ملی بود. کمکم زندگی مرموز مردی که همیشه کلاه شاپو سرش بود و گاه و بیگاه، سرِ راه خانواده حاج مصیب سبز میشد، داشت آشکار میشد. محمود توانسته بود سراغی از زن و فرزند اقبال بگیرد. اما کدام زن و فرزند؟ زنش سالها پیش از ایران رفته و اقبال را با فرزندش، تنها گذاشته بود. تنها فرزندش که عقل درستی نداشت، حالا در بهزیستی نگهداری میشد. حاصل آن زندگی که با حلال و حرام کردن فراهم آمده بود، حالا دختر بیست و چند سالهای بود که عقل یک دختر پنج ساله را داشت . . . .
از فلکه برق پیچید سمت نخریسی. راسته نخریسی آبادتر از قبل به نظر میرسید و مغازه هایش پر بود از وسایل اتوبوس و مینیبوس و کامیون. از ذهنش گذشت:
ــ یعنی هنوز کسی یادش هست که این جا اسمش «پل انجیر» بود؟
محلههای شهر داشت تغییر میکرد و اسم های تازه مییافت. اسمهای انقلابی، جای اسمهای طاغوتی را میگرفت. حتی آن هایی که توی فامیلیشان کلمه «شاه» بود، می رفتند ثبت احوال و شناسنامه تازه میگرفتند. انگار همه تصمیم گرفته بودند، آن روزگارها را که انگار مال سالها پیش بود، هر چه زودتر فراموش کنند.
جلوی شیرخوارگاه نگه داشت. اسمش، شیرخوارگاه بود اما همه بچههای بی کس و کار را همینجا نگهداری میکردند. توی محوطه چند تا زن با چادرهای رنگی داشتند لباس میشستند. کوهی از ملافه و لباس جلویشان بود. لباسها را چندتا چندتا و ملافهها را یکییکی میانداختند توی تشت، کف مال میکردند. بعد بیرون میکشیدند و میانداختند توی سبدهای بزرگ. یکیشان هم آن طرفتر داشت لباسها را آب میکشید. آب تیره از توی تشتها راه افتاده بود و نصف محوطه را خیس کرده بود. ساختمان شیرخوارگاه روبرو بود و دفتر امور اداری سمت چپ. نشانی دختر اقبال را پیدا کرده بود و خبر داشت که «پروانه» سال هاست که توی شیرخوارگاه است. تا محمود به پرستارهای شیرخوارگاه، توضیح بدهد که برای چه کاری آمده، نیمساعتی طول کشید. بعد توانست همراه یک پرستار، وارد ساختمان شیرخوارگاه بشود. ساختمان، قدیمی بود و چرکمُرد، اما حتماً در زمان خودش ساختمان شیکی بوده، ساختمانی که به دستور رضاخان ساخته شده بود . . . .
در زد و وارد اتاق شد. اتاق بوی نا می داد. خلوت بود و کوچک. یک کمد چوبی هم به دیوار تکیه داده شده بود. گچهای رنگی اتاق، حالا به سیاهی میزد. پای پنجره دوتا تخت روی هم سوار شده بود. بالای تخت دوم، پروانه چارزانو نشسته بود و داشت حیاط بهزیستی را نگاه میکرد. شاید هم چشمش به در بزرگ محوطه بود که هر هفته پنج شنبه بعد از ظهر، مردی با کلاه شاپو از آن داخل میشد و دخترش را میدید که دارد برایش از پشت پنجره دست تکان میدهد، دختری که انگار زمان تصمیم گرفته بود او را در ایستگاه پنجسالگی، در ایستگاه معصومیت، برای همیشه نگه دارد؛ نگه دارد تا آیینه عبرتی باشد که برای همیشه در مقابل صورت اقبال گشوده شده است.
دختر برگشت تا کسی را ببیند که از در اتاق، تو آمده بود. صورتش گرد و گوشتالو بود. چارقدش را زیر گلویش گره زده بود. دو تا بافه موهایش اما از ته روسری آویزان بودند. چشم هایش پی آورده بود و دماغش قرمز بود.
معصومانه پرسید:
ــ بابامو ندیدی؟
غمی عمیق به دل محمود چنگ زد. اگر دختر نبود، همان جا سر به دیوار اتاق میگذاشت و هایهای گریه میکرد. چطور روزگار توانسته بود آتشی این چنین سوزاننده به جان اقبالی بیندازد که آتش به زندگی خیلیها زد. خودش را کنترل کرد.
ــ بابات منو فرستاده. این جعبه شیرینی رو هم اون برات گرفته. گفت از این شیرینیها دوست داری.
ــ خودش کی می یاد؟
ــ میآد. رفته مسافرت.
ــ نکنه بابامم مث مامانم دیگه نیاد؟
محمود ساکت ماند. چه میتوانست به این دختر معصوم بگوید؛ دختری که هیچ چیزی از واقعیتهای این دنیا را نمیفهمید، واقعیتهای تیره و تلخی که آدم را پیر میکرد.
پروانه ادامه داد:
ــ بابام که بیاد با هم میریم باغ وحش. میریم پیش آقا فیله. آقا فیله با من دوسته. عکس هم انداختم باهاش، نگاه کن . . . .
و عکسی را نشان داد که به در کمد چسبانده شده بود. دختر در لباس بچّگی، با موهای بافته شده و دامن گلدوزی قرمز پشت فیل نشسته بود.
محمود پرسید:
ــ پروانه! مادرت کجاست؟
پروانه رویش را به طرف حیاط برگرداند و گفت:
ــ مامانم از بس اذیتش کردم، رفته پیش خدا و دیگه هیچ وخت نمیاد.
صدایش فرو کش کرد. بعد رویش را چرخاند به سمت محمود:
ــ اگه مامانم رو دیدی، بگو پروانه دیگه دختر خوبی شده. خودش موهاشو شونه میکنه و خودش میره دستشویی. بگو دیگه اذیتت نمیکنه. قول میده. بگو بیاد من رو هم ببره پیش خودش . . . .
محمود طاقت نیاورد. از اتاق بیرون آمد و در را بست. پشت در، گریه امانش را برید و اشک به صورتش دوید.
آخ که آدم توی این چند روز عمر، چه زندگیهایی را که نمیبیند.
6
چارهای نمانده بود. پیدا کردن آنهایی که اقبال زندگیشان را از چنگشان در آورده بود، راحتتر از پیدا کردن کس و کارش بود. اصلاً آیا این مرد، غیر از همان دختر، کس دیگری هم داشت؟ اگر داشت تا حالا باید پیدایش میکرد.
نظر آقای قمی هم همین بود: «بدهکار وجه بدهیاش را میتواند به نیابت از شخص طلبکار متوفی، به کسانی بدهد که دینی به گردن متوفی دارند . . . » .
محمود مدتها بود که میخواست آقای قمی را از نزدیک ببیند. روزی که آقای قمی از تبعیدگاهش، کرج به مشهد برگشت، توی شهر ولوله بود. بعد از تشییع جنازه آیت ا... میلانی، کسی جمعیتی به آن اندازه را سراغ نداشت. سرتاسر خیابان تهران جمعیت بود که ایستاده بود تا آقای قمی را ببیند. محمود فقط توانست فلوکس سفید رنگی را ببیند که آقای قمی توی آن نشسته بود. ماجرای اقبال که پیش آمد تصمیم گرفت خدمت آقای قمی برسد و از ایشان راه حل بخواهد. این بود که یک روز صبح وقت گرفت و در منزل، بعد از درس، تنها خدمت آقا رسید. خانه آقای قمی در کوچه ملک، محل رفت و آمد همه متدینین شهر بود. حیاط بیت آقای قمی بزرگ بود. بیشتر از آن که به خانهای نشیمن شبیه باشد، شبیه تکیه یا حسینیه بود. محمود اولین باری بود که وارد حیاط این خانه میشد؛ اگر چه در روزهای تظاهرات بارها تا در خانه ایشان آمده بود.
چند تا طلبه با قباهای بلند، یک گوشه حیاط ایستاده بودند. محمود از پلهها بالا رفت و از یک راهروی کوچک وارد اتاق شد. اتاق انگار تازه گچ شده باشد، سفیدِ سفید بود. آقای قمی با محاسن سفید، توی اتاق روی تشکچه نشسته بود. چهرهاش مثل عکسهایش بود که این طرف و آن طرف شهر دیده میشد. محاسن انبوهش، صورتش را کوچک نشان میداد. نگاهش نافذ بود. بریده بریده حرف میزد و وقتی چیزی میگفت، به صورت آدم نگاه نمیکرد. محمود جلو رفت و دست آقا را بوسید. بعد عقب آمد و کنار اتاق نشست. کسی سینی چای به دست، وارد اتاق شد. یک استکان چای با نعلبکی جلو آقا گذاشت و لیوان چای با نعلبکی را به محمود تعارف کرد.
آقای قمی همان طور که سرش پایین بود، گفت:
ــ بفرمایید.
هم چای را تعارف کرد و هم از محمود خواست تا کارش را بگوید.
محمود شروع کرد به صحبت کردن. سعیکرد، درست و دقیق توضــیح بدهد. شرح داد که مسافرخانه دارد و از زائران امام رضا (ع) پذیرایی میکند. توضیح داد که تا پیش از این بنگاه داشته و همه سرمایهاش را جمع کرده و ملکی را در خیابان تهران خریده و حالا تبدیلش کرده به مسافرخانه. حتی توضیح داد که طبقه اول مسافرخانه پاساژ بوده، اما حالا مغازه هایش را به اتاق تبدیل کرده و مسافر خوابانده است.
توضیح داد که آدم بیدینی، همه چکهایش را از توی بازار جمع کرده و میخواسته، ملکش را بالا بکشد، اما دست روزگار در حوادث انقلاب، انتقامگیرش شده و حالا دیگر نیست تا سراغ طلبش بیاید. توضیح داد که نمیخواهد ذرهای مال شبههدار وارد اموالش بشود. از آقا پرسید که حالا باید چه کار کنم؟
آقای قمی، همان طور که چایش را از استکان کمر باریک توی نعبلکی میریخت و بعد، از نعلبکی به استکان برمیگرداند، قندی توی آن انداخت، با قاشق همش زد و سرکشید. سپس احکام طلب و استقراض را مفصل توضیح داد و حرفهایی هم درباره «رد مظالم» زد.
محمود توضیح داد که اقبال احتمالاً خون خیلیهای دیگر را هم توی شیشه کرده است و آقا توصیه کرد تا آن جا که میشود باید آن ها را پیدا کرد و بخشی از پولها را به آن ها برگرداند. بعد هم دعا کرد که خدا، انسان را از شر شیطانهای کوچک و بزرگ حفظ کند.
حالا محمود حتماً باید طلبکارهای اقبال را پیدا میکرد. مأموریت تازه کارکنان مسافرخانه شروع شده بود. جلیل تهرانیان، خیلی از مالباخته ها را میشناخت ... آدمهایی که اقبال با ترفندهای مختلف مال و اموالشان را تصاحب کرده بود. اما حالا که اقبال نبود، انگار همه پرونده زندگیاش، با خودش به گور رفته بود. کارِ پیدا کردن مالباختهها چند ماهی طول کشید. عصر یک روز جمعه، ده، دوازده نفر در خانه محمود جمع شدند تا هرکدام به نسبت اموالی که از دست دادهاند، بخشی از بدهکاری محمود به اقبال را برای خودشان بردارند. حسابدارهای مسافرخانه هم آمده بودند تا کارها را راست و ریس کنند. کبری هم بود. محمود به هرکدامشان، دست خطی داد که نشان میداد چقدر به آن ها بدهکار است. بندههای خدا، توی خواب شبشان هم نمیدیدند، خیری از جانب اقبال به آن ها برسد.
طلبکارها، کاغذهایشان را گرفتند و با سلام و صلوات و پدر بیامرزی، از خانه محمود رفتند. به سفارش کبری، قرار شد، اجاره یکی از مغازهها هم ماه به ماه به بهزیستی تحویل بشود برای هزینههای نگهداری از پروانه.
کبری حالا آرام شده بود. انگار وظیفه داشت تا آخرین آثار حضور کسی به نام اقبال را از زندگی خودش و پسرش پاک کند. حالا برای همیشه موفق شده بود. اما این آرامش، آرامش دیرهنگامی بود. مثل فرو نشستن آتش، وقتی همه چیز را سوزانده.
کبرا صبحها پشت پنجره آفتابگیر اتاق نشیمن، مینشست و زل میزد به درختهای حیاط، به گنجشکها که صبح های آفتابی، روی شاخههای درخت لابلای هم میلولیدند و شاد بودند. آفتاب صبحگاهی خودش را پهن میکرد روی صورتش که حالا حسابی چین و چروک زندگی به جانش افتاده بود. گوشهای کبرا سنگین شده بود و پرده تاری، جلوی چشمهایش را گرفته بود. راست است که میگویند، زندگی هر چیزی که به آدم بدهد، پسش میگیرد.
7
یکی از آن شبهای گرم تابستان بود. از آن شبها که برگ از برگ تکان نمیخورد. بوی اقاقیای جلوی مسافرخانه هوا را سنگینتر کرده بود. یعقوب پشت پیشخوان نشسته بود و خودش را باد میزد. پذیرش امشب با او بود و باید تا صبح توی مسافرخانه میماند. پنکه میچرخید و هوای گرم را این ور و آن ور میکرد. مسافرها رفت و آمدهایشان را کرده بودند و حالا دیگر خوابیده بودند و بعد از ساعتها سر و صدا، مسافرخانه آرام شده بود. یعقوب روی صندلی ولو شده بود و چشمش به دفتر حساب و کتابها بود. شاید اگر کمی به حساب و کتابها میرسید، چرتش میگرفت و میتوانست روی تخت گوشه پیشخوان دراز بکشد و بخوابد. مسافرخانه هم که آرام بود و تا نزدیک اذان صبح، دیگر رفت و آمدی نبود.
در باز شد و دو تا جوان روستایی تو آمدند. یعقوب مثل یک دستگاه اتومات، تا در باز شد، صدایش را بلند کرد که:
ــ اتاق نداریم.
جوانها اما جلو آمدند و یکیشان گفت:
ــ اتاق هم نبود، نبود. توی انباری، زیرپلهها. یه جا به ما بدی، کله مرگمون رو بذاریم، ممنونت میشیم. صبح هم پا میشیم میریم دنبال بدبختیمون. شاید فردا کارمون تموم بشه و بگردیم ده.
جوان دومی که چشم دوخته بود به یعقوب گفت:
ــ ان شاءا... .
یعقوب گفت:
ــ نمی شه. ممنوعه. زیر پله که جای خوابیدن نیست. تازه مسافرخونه زیاده. همین راسته خیابون تهرون پره از مسافرخونه.
جوان نالید که:
ــ رفتیم. همه رو رفتیم. همهشون پرن. اتاق ندارن لامصبا.
جوان دومی به حرف آمد که:
ــ ما هم مث داداشت. یه امشب به ما پناه بده. دیشب که توی اتوبوس بودیم و تا صبح یه دقیقه هم نخوابیدیم، امروزم که تا همین شبی، دنبال کارمون بودیم. از سر شب هم تا همین الان داریم دنبال اتاق میگردیم. خدا رو خوش می یاد تو شهر امام رضا (ع) تا صبح کنار خیابون بگردیم؟
جوان روستایی دانسته و ندانسته روی نقطه حساس یعقوب دست گذاشته بود. حتی اسم امام رضا (ع) و یاد غریبی او هم دل یعقوب را میلرزاند.
محمود بادبزنش را گذاشت روی پیشخوان. چه کار میتوانست برای این دوتا جوان روستایی انجام بدهد که او را یاد خودش میانداختند که سالها پیش از تربت حیدریه به مشهد آمد و تا مدتها، توی خیابانهای شهر احساس غربت میکرد. همه اتاق ها پر بود. تابستان که میشود، مشهد پر میشود از زوّار. همه مسافرهانهها پر میشود از مسافر. جا گیر نمیآید.
ــ گوشه پشت بام، چند تا تخت مستعمل هست. یکیدوتایشان، هنوز تشک دارد. رویشان ملافه میکشم که بتونین امشب رو سر کنین. فردا هم خدا کریمه.
جوان ها شروع کردند به دعا کردن. آمدند که راه بیفتند. یعقوب نهیب زد که:
ــ شناسنامههاتون.
جوانها انگار چیز مهمی یادشان افتاده باشد، تندی شناسنامههایشان را از جیب لباسشان بیرون آوردند و به یعقوب دادند. یعقوب شناسنامهها را که گذاشت توی کشوی پشت پیشخوان، راه افتاد که جوانها را به پشت بام ببرد. جلوی پله انگار چیز مهمی یادش آمده باشد، مکثی کرد و چشمش را چرخاند سمت ردیف مغازهها. پرسید:
ــ توی مغازه میخوابین؟
یکی از جوانها با خستگی جواب داد:
ــ ها که میخوابیم.
یعقوب برگشت سمت پیشخوان و کلید یکی از مغازه ها را برداشت. مغازه را همین امروز تمیز کرده بود و در و دیوارش را برق انداخته بود. از توی انبار یک فرش نیمدار آورد و پهن کرد وسط مغازه. چهارتا پتو و ملافه هم به جوانها داد تا جایشان را پهن کنند روی فرش. یک ملافه هم آورد و جلوی در مغازه به دیوار میخ کرد تا توی مغازه دیده نشود. جوانها پتوها را پهن کردند روی فرش و تا یعقوب پرده را به دیوار میخ کند، خوابشان برد. حتی بیدار نماندند که محمود، جای دستشویی را نشانشان بدهد.
در مغازه را که چفت کرد از خودش پرسید چرا همین کار را با دیگر مغازهها نکند؟ ردیف مغازهها توی طبقه همکف، همیشه خدا مثل گورستان، سوت و کور بود و به هیچ دردی نمیخورد. از آن طرف، یعقوب باید هر شب کلی آدم مثل همین جوانهای روستایی را رد میکرد. خب میتوانست همه آنها را توی همین مغازهها جا بدهد. خرجش چند تا فرش و پتو و تخت خواب و ملافه بود. این جوری هم از مغازهها استفاده میشد و هم کلی آدم، ناامید از در مسافرخانه بر نمیگشتند. تازه قیمت ارزانتر مغازهها، برای خیلی از مسافرها، خوب هم بود. دیگر لازم نبود برای چند ساعتی خوابیدن، کرایه یک اتاق را بپردازند.
شور عجیبی به دل یعقوب افتاده بود. صبح، اول وقت که محمود به مسافرخانه آمد، دوید و ماجرای دیشب را شرح داد. محمود هم قبول کرد. این طوری مغازهها هم به دردی میخوردند. کار خریدن فرش و تخت خواب، همان روز انجام شد. حسابدارها، چک مبلغ پردهها را کشیدند و به یعقوب دادند.
یعقوب میخواست از همان شب، توی مغازهها مسافر بخواباند. پردهها را نصب کردند و همه مغازههای پاساژ به اتاقهای مسافرخانه بدل شد.
یعقوب ول کن نبود. روز بعد دوتا کارگر آورد و افتادند به دیوار کشی. آخر پاساژ، جایی که ردیف مغازه ها به پله های مسافرخانه ختم می شد، چند تا حمام و دستشویی و یک آشپرخانه ساختند تا مسافرهایی که دنبال اتاقهای ارزان بودند و مغازهها را کرایه میکردند، بتوانند غذا بپزند و حمام کنند.
مسافرخانه، از همیشه شلوغتر شده بود. مغازهها همان هفته اول، همه پول فرشها و تخت خوابها را در آوردند. یعقوب انگار توانسته باشد، قله بزرگی را فتح کند، توی پوست خودش نمیگنجید.
8
بنز 230 حالا توی جــاده کفی سرعت گرفتــه بود. میمنت از فلاسک جلوی پایش، توی لیوان شیشهای چای ریخت. چای هنوز کمرنگ بود. شیشه را پایین آورد تا استکان را بیرون بگیرد و چای زودتر سرد شود. محمود پرسید:
ــ آخرین دفعهای که دو نفری با هم رفتیم مسافرت کی بود؟
میمنت خندید که:
ــ خیلی وقت پیش بود. یادم نمیآد.
محمود چشمش به جلو بود. جاده تنگراه باریک بود و اتوبوس و کامیون فراوان داشت. پرسید:
ــ از شوهرت دلخوری؟
میمنت چایی را به محمود داد و دستش را توی سبد کرد تا قندان را پیدا کند. گفت:
ــ دلخور که نه. خدا ایشالا بهت قوت بده تا کارهای مسافرخونه رو خوب جلو ببری. میدونم رسیدگی به اون همه مسافر چقدر گرفتاری داره و سر و کله زدن با پرسنل، اما خب هر زنی دوست داره شوهرش پیشش باشه.
محمود چای را به لب برد و مزمزه کرد.
میمنت قندان را پیش آورد تا محمود قند بردارد. محمود دستش را از روی فرمان برداشت. قندی از توی قندان برداشت و به دهانش انداخت.
میمنت گفت:
ــ یه وقتایی فک میکنم من و تو هیچ وقت پیش هم نبودیم. تو همه این سالا که زن و شوهر بودیم، من گرفتار بچهها بودم و تو گرفتار کارت. بچهها دارن بزرگ میشن و من و تو داریم پیر میشیم.
کامیونی که از جلو میآمد، چراغ داد و برف پاکن زد. محمود گفت:
ــ فکر کنم جنگل داره بارون می یاد.
میمنت شیشه را بیشتر پایین آورد. هوای خنک، توی اتاق ماشین پیچید. هوا بوی باران میداد.
محمود گفت:
ــ منم خیلی وقتا احساس میکنم اون قدری که باید نتونستم برای شماها وقت بذارم. اصلاً درستش اینه که هیچ وقت برای خودم زندگی نکردم.
سر درد دلش باز شده بود و دلش میخواست یک دل سیر برای زنش درد دل کند. گفت:
ــ تا بچه بودم، مجبور بودم شب و روز جون بکنم. جوونیم با کار توی بازار رضا گذشت. هیشــکی ندونـــه، تو که همیشــه کنارم بودی، خوب میدونــی چه شبها و روزهایی رو گذرونـدم تا حالا این جام، اما همیشــه حسرت یه چیزو خوردم. اونم این که بتونم یه دل سیر پیش تو و بچــهها باشم. این که اگه حتی شده یه روز کامل، وقتم مال خودم باشه و کسی کاری به کارم نداشته باشه.
میمنت خندید که:
ــ خب کاری نداره. یکی دو روز مرخصی بگیر و کار رو بی خیال شو.
محمود چایش را هورت کشید و گفت:
ــ کاش میشد.
چشم کشید به تپههای دور دست که کنار هم ردیف شده بودند. حالا توی این هوای ابری، آرام و دور از دسترس به نظر میرسیدند. گفت:
ــ میدونی! احساس میکنم خدا منو خلق کرده تا کار کنم. خدا منو آفریده تا کمک کنم که بقیه نونی سر سفره داشته باشن.
دست کرد توی جیبش. یک متر مهندسی بیرون آورد.
ــ همیشه خدا یه متر توی جیبم دارم، هر جا که میرم، هر هتل و مسافرخونهای که پا میذارم، حواسم به اینه که کجای کارشون بهتر از ماست. توی همه سفرهای خارجی که رفتم، حواسم بیشتر از این که به خودم باشه به خدماتیه که اونا توی هتلهاشون ارایه میکنند. با خودم میگم نکنه، پایه تختها شون بلندتر باشه؟ پنجرههاشون چقدر از کف، ارتفاع داره؟ کل لوستر و آویزههاش چند سانت میشن؟ شب و روزم به اندازهگیری و حساب و کتاب میگذره. نباید عقب بمونم. باید همیشه جلوتر باشم والا تو این روز و روزگار که حرف اول و آخر رو پیشرفت میزنه، ما کلامون پس معرکهاس. اینو زندگی بهم یاد داده میمنت. زندگی بهم یاد داده که کار کنم، کار، کار، کار.
میمنت سرش رو به صندلی تکیه داده بود و داشت بیرون را تماشا میکرد. گوشش به حرفهای شوهرش بود.
محمود گفت:
ــ بچه که بودم، دو شب تموم، کار کردم و پاکت کاغذی درست کردم تا برای سوری، یه گل سر بخرم. همین سوری که حالا دعوتمون کرده تا چند روزی بریم گرگان پیشش.
مکث کرد. خاطرههای قدیم به ذهنش دویده بود. بوی خاک باران خورده و هوای خنک بیرون، یادهای قدیمی را به سرش انداخته بود.
میمنت خواست، حرف را عوض کند. دلش نمیخواست ناراحتی محمود را ببیند. گفت:
ــ کاش بچه ها را آورده بودیم، مامانت رو دیوونه میکنن.
بعد خودش جواب داد:
ــ خب درس و مشق داشتن البته. ایشالا دفه بعد همه با هم میریم شمال.
محمود هنوز در حال و هوای خاطرات قدیمیاش غرق بود. گفت:
ــ میدونی برای این که برادرام و خواهرم به یه زندگی آروم و بیدردسر برسن، چقدر جون کندم؟ برای این که تو و بچهها، تو این اوضاع مملکت، چیزی کم و کسر نداشته باشین، چقدر عرق ریختم؟
میمنت ساکت بود. حالا که محمود افتاده بود به درد دل کردن، میمنت نمیتوانست مانعش بشود.
محمود گفت:
ــ با همه این حرفا، ناراحت نیستم، منّتی هم ندارم. هر کاری کردم، وظیفهام بوده و باید میکردم. تازه هنوز خیلی کار دیگه دارم که انجام ندادم.
مکث کرد و گفت:
ــ فکرای بزرگی توی سَرَمه، میمنت.
بعد انگار یاد چیز مهمی افتاده باشد گفت:
شمردی که من تا حالا چند تا شغل داشتم؟
میمنت خندید که:
ــ نه.
محمود گفت: پس بشمر؛ پاکتسازی، گلسازی، گلدوزی، تریکوبافی، دستفروشی، مغازهداری، بنگاهداری، بساز و بفروشی، و حالا هم که مسافرخانهداری.
انگار میمنت نشنیده باشد، تکرار کرد:
ــ فکرای بزرگی توی سرمه.
و بی آن که منتظر واکنش میمنت بشود، گفت:
ــ دلم میخواد هتل بسازم. مسافرخانه کجا، هتل کجا.
میمنت با تعجب پرسید: هتل؟
محمود گفت: چرا که نه؟ مشهد شهر آینده داریه. به برکت امام رضا (ع)، هر کار و کاسبی توی مشهد رونق بهتری داره. یه روزی، بساط مسافرخونه رو جمع میکنم و جاش یه هتل بزرگ میسازم، یه هتل نمونه.
ــ هتل نمونه؟
ــ آره. مشهـد هتل زیاد داره. اما همهشون قدیمی هسـتن. سال هاست که روش هتلــداریشون تغییری نکرده. دنیا عـوض شده میمـنت. غافــل بشی از قافله جـا مـوندی. همه چیز نو شــده و فکر نو میخــواد. میخـوام یه هتل بســازم که با فکر نو اداره بشه. یه هتل مدرن با خدمات جدید به مسافــراش. یه هتـل که همه جای ایران، اسمش صـدا کنه. نذر کـردم. مطمئنــم امام رضا (ع) کمکم میکنه. دلم میخــواد یه روزی صنعت هتلداری ما هم متحول بشه و من باید این کار رو از مشهــد شروع کنم. میدونی که بیشترین هتــلهای کشور، توی همین مشهــد خودمونه.
مکث کرد. پرسید:
ــ تو میگی میتونم میمنت؟
میمنت انگار پرسش مهمی را شنیده باشد، ماند که چه جوابی بدهد.
محمود دوباره پرسید:
ــ میتونم؟
میمنت گفت:
ــ توی زندگی با تو، این قدر فهمیدم که آقای حاج محمود سزاوار، هر کاری رو که اراده کنه، به سرانجام میرسونه.
به تونل رسیده بودند. محمود چراغها را روشن کرد. آن طرف تونل، جنگل، سرسبز و باطراوت، داشت خودنمایی میکرد.
ادامه دارد ...