سزاوارترین مرد
سری جدید ـ قسمت سوم
در مدتی که فصل های مختلف داستان «سزاوارترین مرد» در نشریه قصرنامه چاپ میشد، کتاب «سزاوارترین مرد» هم انتشار یافت و با استقبال خوب خوانندگان، در مدت زمان کوتاهی همه نسخههای چاپ اول آن به دست متقاضیان رسید. با تمام شدن نسخههای کتاب، عوامل اجرایی، به فکر چاپ دوم آن افتادند. چاپ دوم، مجال فراختری است که میشود در آن، نیمنگاهی نیز به نقد و بازنگری چاپ نخست داشت. دراین میان، نقد و نظر خوانندگان این کتاب، راهگشای دست اندرکاران شد. مهمترین نقدی که خوانندگان این کتاب به روال داستان داشتند، عبور نویسنده از کنار فرازهای مهمی از زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی بود. خوانندگان معتقدند داستان زندگی این مرد بزرگ، میتوانست با شرح و بسط بیشتری روایت شود و این مهم به خاطر سرعت کار در انتشار چاپ اول کتاب، مورد غفلت قرار گرفته بود. همین نقد، محور اصلی بازنویسی داستان سزاوارترین مرد و آمادهسازی دوباره چاپهای بعدی قرار گرفت. این داستان که هم اکنون مراحل فنی را برای چاپ دوم پشت سر میگذارد، پس از برگزاری جلسات متعدد و مجدد با خانواده مرحوم حاج محمود سزاوار بندی و با نظارت دقیقتر دکتر علیرضا سزاوار، توسط نویسنده بازنویسی شد و در خلال این بازنویسی فصلهای متعددی به داستان اضافه گردید و شماری دیگر از شخصیتهایی که در حاشیه زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی، نقشی داشتند، مجال یافتند تا به داستان زندگی او وارد شوند. برای مثال یکی از آن شخصیتها، «یعقوب طبسیان» است که سالها در کنار مرحوم حاج محمود سزاوار بندی بوده و از نزدیک با زندگی او آشنا بوده و پیوند خورده است. طبسیان هم اکنون سالهای بازنشستگی را پشت سر میگذارد.
آنچه در ادامه می خوانید بخش هایی از فصلهای تازه نوشته شده جلد دوم «سزاوارترین مرد» است که در اختیار نشریه قصرنامه قرار گرفته است. جلد دوم «سزاوارترین مرد» به زودی پیش روی علاقمندان این کتاب خواهد بود.
مشهد بزرگ و بزرگتر می شد. کارخانهی کوکاکولا که دور از شهر بود و جادهی خاکیاش در قرق کامیونهای نوشابهکش، حالا چسبیده بود به شهر. همهی زمینها را قطعهبندی کرده بودند و آدمها تندتند زمینها را میساختند. محلههای تازه داشت سر در میآورد. وجود پارک ملت به ساختوسازها در آن طرف شهر رونق داده بود. زمین های شنی بالای سر پارک که حتی برای کشتوکار هم مناسب نبود حالا داشت تند تند به خانه تبدیل می شد. اسمش را گذاشته بودند «آزادشهر». خیابانهایش هنوز خاکی بود و گلهای ختمی، جا بهجا قد کشیده بود. از خود پارک تا کال، همهی زمینها را قطعه بندی کرده بودند. شهرداری، خیابانها را مشخص کرده بود. بعضی خیابانها بلوکه چینی شده بود. اسم خیابان را به اسم ماههای سال، فروردین و اردیبهشت و خرداد و شهریور و آبان نامگذاری کرده بودند. کال و حوضچهی بزرگ آبی که درست میکرد، محمود را یاد جوانیاش می انداخت. با چندتا از جوانهای هم سن و سال، دوچرخههایشان را برمیداشتند و میانداختند توی راههای خاکی بیرون شهر. یا میرفتند سمت خواجهربیع و میزدند به دل باغ های سیب یا میآمدند اینجا. پا میزدند و گرد و خاک دوچرخههایشان به آسمان میرفت. میآمدند کنار همین آبگیر مینشستند که از آب بارانهای بهاری درست شده بود و تا اواخر تابستان آب داشت. جایی را زیر سایهی گزها پیدا میکردند و بساط چای و جگر به راه بود. جوان بودند و پرشور. حالا همهی آن راههای خاکی و آن زمینهای شنی، قرار بود به خانه و خیابان تبدیل بشود. اما شهر به همینها بسنده نمیکرد. بزرگ شدن شهر انگار تمامی نداشت. از چند تا مهندس شهرداری شنیده بود که زمینهای آن طرف کال هم قرار است قطعهبندی بشود. یکیدوتا آبادی آن طرف هم که هنوز در تک و توک خانههای خشت و گلیاش میشد و پیرمرد و پیرزنی را با چند تا گوسفند پیدا کرد، قرار بود، بشود بخش تازهای از شهر. زمینهای «قاسمآباد» را قرار بود مثل شهرهای مدرن، فقط آپارتمانسازی کنند. تصور آن همه آپارتمان که از دل زمین سر بیرون آوردهاند و رفتهاند بالا، سخت بود. تا پیش از این فقط آپارتمانهای مرتفع توی خیابان فردوسی بود که کنار هم ساخته شده بودند و شکل شهرهای جدید را داشتند.
آن طرف شهر، شهرداری زمینهای آخر بولوار طبرسی را قطعه بندی کرده بود تا واگذار کند. مردم اسمش را گذاشته بودند «طبرسی دوم» اما مهندسهای شهرداری میگفتند «طبرسی شمالی». میگفتند یک جاده کمربندی، دور تا دور شهر احداث میشود که همهی بولوارهای بزرگ را به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم میرکند. طبرسی شمالی همهاش خاک بود و خاک و تک و توک زمینهای سبزیکاری، این طرف و آن طرفش وجود داشت.
محمود میدانست که مشهد، شهر آیندهداری است برای همین هیچ وقت هوس نکرد مثل خیلیهای دیگر سرمایههایش را بردارد و ببرد به تهران. وقتی میدید، چند تا کار مند و کارگر، از طریق کار در مسافرخانه زندگیشان را می چرخانند لذت میبرد. دلش میخواست هر کاری میتواند برای مشهد بکند. شهر خودش و خانوادهاش و شهر پدر و مادرش؛ مادرش که این روزها، حال خوشی نداشت.
کبرا پیر و پیرتر میشد. مرگ اقبال، انگار همهی غم و غصههای گذشته را به یاد کبرا آورده بود. به یادش آورده بود که هیچ وقت نتوانسته است، مرد رویاهایش را پیدا کند. او حتی مرد زندگیاش را هم از دست داده بود. غلامعلی مردی که کبرا را عاشقانه دوست داشت، حالا سالهای سال میشد که جایی در غربت دلگیر قبرستان گلشور آرمیده بود و کمتر کسی او را به یاد می آورد. غلامعلی؛ با آن دستهای زمختش و چشمهایش که همیشه مهربان بود و غمی پنهان که در آن موج میزد. حالا این غم انگار از چشمهای غلامعلی آمده بود و توی چشم های کبرا نشسته بود و پرده تاری را پیش چشمهایش کشیده بود. محمود چکار میتوانست برای مادرش بکند؟
به برکت امام رضا (ع)، کار و بار مسافرخانه سکه بود. مسافر از مسافر جدایی نداشت. رتق و فتق آن همه مسافر، کار سختی بود. تجهیز اتاقها، رسیدگی به نظافتشان، شست و شوی ملافهها، تعویض به موقع پردهها، تنظیم صورتهای مالی، میزان درآمدها و هزینهها، همهی وقت محمود را توی مسافرخانه میگرفت. آن قدر که سر و صدای میمنت هم در میآمد.
یعقوب تازه رسیده بود. پسرها را با موتور از مدرسه برگردانده بود. پسرها، روپوشهای مدرسه تنشان بود و کیف مدرسهشان را با بیمیلی میکشیدند. کار هر روزشان بود. از مدرسه که میآمدند تا شب توی مسافرخانه بودند. امیر به تلفنها جواب میداد و علیرضا دم دست یعقوب بود.
محمود وارد اتاق که شد همه آمده بودند. مسؤول حسابداری کنار حاج رضا حسینی نشسته بود و مشغول حرف زدن با پیرمرد بود. شاید میتوانست قانعش کند که زمینش را به مسافر خانه بفروشد. با وارد شدن محمود، همه بلند شدند و محمود نشست.
ــ خب حاج رضا. تصمیمت رو گرفتی؟
حاج رضا سرش را تکان داد و گفت:
ــ حاج محمود، میدونی که قلباً دوستت دارم. توی همهی این سالها که همسایهی شما بودم، نه من به شما بدی کردم و نه شما به من. من دیگه آفتاب لب بومم. میخوام همینجا نزدیک حرم باشم. وصیت میکنم سرم رو که گذاشتم زمین، پسرهام زمین رو به شما بفروشن.
محمود سرش را پایین انداخت. این حرفها را بارها از زبان پیرمرد شنیده بود.
بیشتر خانههای راسته خیابان تهران، مال آدمهایی است که همهی عمرشان را همین جا نزدیک حرم گذراندهاند. صبحها توی گرگ و میش هوا میروند حرم و نماز صبحشان را توی حرم میخوانند. وقتی میآیند سر کوچه تا دو تا نان بگیرند چشمشان به گنبد و گلدستهی آقا میافتد. میچرخند سمت حرم. دستشان را روی سینهشان میگذارند. سرشان را خم میکنند و میگویند: السلام علیک یا غریب الغربا. همین، همه دلخوشیشان است؛ این که همسایهی آقا هستند. همهی دنیا را هم بهشان بدهی باز دست از خانهشان برنمیدارند. میدانند، اینجا، خانهشان را از دست بدهند، باید بروند آن دور دورهای شهر. توی محلهای که اصلاً معلوم نیست توی مشهد است یا جای دیگر. توی محلهای که مثل محلههای تهران است یا محلههای اصفهان و شیراز. فرقی نمیکند؛ وقتی از حرم آقا دور باشی، دیگر مهم نیست که در مشهدی یا در تبریز و اصفهان. محمود همهی اینها را میدانست اما هتل را باید توی زمین بزرگی میساخت. زمین مسافرخانه، گنجایش ساختوساز هتل را نداشت. سه قطعه زمین پشت مسافرخانه را خریده بود و مانده بود زمین حاج رضا که دلش نمیخواست خانهی کلنگیاش را بفروشد. تنها توی همان خانهی قدیمی زندگی میکرد. پسرهایش، زن و بچه داشتند و همسرش سالها پیش مرده بود. پیرمرد به هیچ قیمتی حاضر نمیشد زمینش را بفروشد. حالا دیگر چند سال میشد که محمود مشتری زمین شده بود و پیرمرد، حاضر به فروش نمیشد. بارها دور هم جمع شده بودند اما نه محمود، نه یعقوب و نه هیچکدام از بنگاهدارهای خیابان تهران نتوانسته بودند پیرمرد را راضی کنند.
محمود گفت:
ــ حاجی به پول این زمین فکر کن. با پولش میتونی زندگی پسرات رو بهتر کنی.
حاج رضا انگار حرف آزاردهندهای را شنیده باشد توی خودش جمع شد. گفت:
ــ هرچی دارم مال پسرامه. همهی زندگیمو براشون گذاشتم. حالا فقط میخوام آخر عمری نزدیک آقا بمیرم. این خواستهی زیادیه؟
محمود ساکت شد. پیرمرد جیبهایش را گشت. دستمالی پیدا کرد و به چشمهایش کشید. محمود همچنان ساکت بود. به این فکر میکرد آیا وقتش شده تا آخرین تیرش را هم امتحان کند؟ میدانست این آخرین تیر، دل پیرمرد را مهربان خواهد کرد. گفت:
ــ حاجی به همین امام رضا (ع) قسم منم نمیخوام به زور یا با دلخوری ملکت رو بخرم اما خب چارهای ندارم. همه برنامههای ما، چند ساله که معطل خرید همین زمینه.
ــ میدونم حاج محمود.
میخوام برای آخرین دفعه یه پیشنهاد بکنم. یا این پیشنهاد رو قبول میکنی و خونه رو میفروشی یا این پیشنهاد رو هم قبول نمیکنی و دل ما رو میشکنی.
ــ بگو حاجی.
ــ یه خونه برات پیدا میکنم. نزدیک حرم. خیلی نزدیکتر از این جایی که هستی. توی کوچهی آبمیرزا یا کوچهی ملاک یا کوچهی نوغون یا کوچهی چهنو. یه خونهی فسقلی اندازه زار و زندگی یه پیرمرد مثل حاج رضای خودمون.
ــ خب.
ــ خونه رو برات پیدا میکنم. خودم هم اثاثت رو میبرم و اونجا میچینم. ما به التفاوتش رو هم نقد بهت میدم. قبول کنی همین امروز دو سه تا خونه رو که نشون کردم، میریم با هم میبینیم.
محمود ساکت شد. آخرین تیرش را هم پرتاب کرده بود. حالا باید منتظر میماند تا عکسالعمل پیرمرد را ببیند. همهی اتاق ساکت شد. مسؤول حسابداری، یعقوب، حاج رضا و یکی از پسرهاش، همه ساکت بودند. سکوت اتاق حسابی سنگین شده بود . . . صدای محکم افتادن چیزی پشت در اتاق، همه را تکان داد. یعقوب بیرون دوید تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. در را که باز کرد، علیرضا پایین پلهها پشت در اتاق ولو شده بود و کلمن آب یخ، آن طرفتر افتاده بود و آب کلمن و یخهایش توی راهرو پخش شده بود. علیرضا سرش را دست میکشید که انگار حسابی درد گرفته بود. پایش گرفته بود به فرش روی پلهها و از همان بالا، افتاده بود پایین. یعقوب دوید و علیرضا را بلند کرد. وارسیاش کرد تا اتفاقی برایش نیفتاده باشد. همه چیز به خیر گذشته بود. حالت علیرضا، لباسهای خیسش و کلمن آب و یخهایش، همه را به خنده انداخت.
وسط خندهها، حاج رضا انگار بخواهد حرف مهمی را بگوید گفت:
ــ حاج محمود! خدا بچههات رو برات نگهداره.
بعد مکثی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ باشه میفروشم و هرچی تهش موند میدم به پسرام ... خدا از من راضی باشه.
صدای صلوات، همهی مسافرخانه را پر کرد.
بولدورزها کار را از همان روز شروع کردند. نقشهها از مدتها قبل آماده شده بود. هزینهها تمام و کمال پیشبینی شده بود. هیچ مانعی وجود نداشت تا به زودی به جای مسافرخانه، هتل قصر سر بر بیاورد.
نظارت بر کارها باز هم با یعقوب بود. مهندسها خطش را کامل میخواندند. کارگرها هم از او حساب میبردند. با آن که درسی نخوانده بود، اما درست مثل مهندسها، میتوانست کارها را جلو ببرد. شاید این خصلت هم حاصل سالها زندگی کردن در کنار محمود سزاوار بود، کسی که نقشه هیچ مهندسی را قبول نداشت و در کار ساختوساز، حرف، حرف خودش بود. با تملک زمینها، مسافرخانه عملاً به خیابان پشتی راه پیدا کرده بود. رفت و آمد کامیونها و بولدوزها از همان خیابان انجام میشد.
از جلوی در کارگاه سر و صدا میآمد. کسی انگار میخواست وارد کارگاه شود اما نگهبانها نمیگذاشتند. سر و صدا داشت بالا میگرفت. یعقوب دوید که ببیند چه خبر است. صدای حاج رضا بلند بودکه:
ــ اصلاً نمیفروشم. پشیمون شدم. جرم زبون رو میدم. ملک خودمه. خونمه . . .
یعقوب خودش را به دم در رساند. چشم حاج رضا که به یعقوب افتاد گفت:
ــ تو یه چیزی به اینا بگو. خونمه. پشیمون شدم.
یعقوب نالید که:
ــ حاج رضا نمیشه. ما حرف زدیم. معامله رسمیه. ثبت شده.
حاج رضا ول کن نبود.
ــ بگو حاج محمود بیاد. جرم زبون میدم و معامله رو فسخ میکنم.
ــ نمیشه حاجی. به موی سفیدت قسم دیگه نمیشه. ما رو شرمنده خودت نکن.
حاج رضا انگار نمیفهمید یعقوب چه میگوید، گفت:
ــ نمیشه؟! حالا من میرم توی خونم بست میشینم تا ببینی میشه یا نمیشه.
خودش را از دست نگهبانها رها کرد و پرید توی حیاط، اما همانجا دم در خشکش زد. دیوار پشتی کامل خراب شده بود و بولدورزها آن جا را صاف کرده بودند که محل رفت و آمد شان باشد. کارگرها در و پنجره ها را کنده بودند و بیل مکانیکی اتاقهای یک طرف حیاط را کامل خراب کرده بود. این طرف، ده، دوازدهتا کارگر، مثل مورچههایی که به جان یک پروانه افتاده باشند، با تیشه سقف اتاقها را خراب میکردند تا آجرها را سالم بیرون بیاورند. خانهی حاج رضا حالا دیگر خراب شده بود.
پیرمرد همانجا روی زمین نشست.
محمود که رسید، پیرمرد هنوز داشت گریه میکرد. چشم حاج رضا که به محمود افتاد، داد زد:
ــ نمیبخشمت حاجی.
محمود نالید که:
ــ حاجی ما حرف زدیم. خونه رو سند زدیم. کارگرهام تمام دیروز، اسباب و اثاثیه شمارو جابجا میکردن. دیدی که خونهی جدیدت هم چقدر به حرم نزدیکه. دیگه من چه کار باید میکردم که نکردم.
پیرمرد همچنان که گریه میکرد گفت:
ــ سر شب چرتم گرفت. چشمام که روی هم افتاد زنم اومد به خوابم، اونم بعد این همه سال. گفت حاجی عمرم رو به پای تو و بچههات گذاشتم، حالا منو تو اون خونه گذاشتی و رفتی ...
پیرمرد بلند بلند گریه میکرد. کارگرها و مهندسها دورش جمع شده بودند. کار متوقف شده بود. هیچ کس حال درستی نداشت. گریههای پیرمرد، اشک همه را در آورده بود، اما دیگر هیچ کارش نمیشد کرد. دیگر خانهای برای حاج رضا باقی نمانده بود که خاطرههای یک عمر زندگی با زنش را در آن پیدا کند.
محمود هم حال درستی نداشت. خیال میکرد پس از یکی دو سال معطلی توانسته با رضایت، ملک حاج رضا را بخرد اما حالا در اولین قدم، هایهای گریهی پیرمرد، همهی ذهنیتش را به هم ریخته بود. باید میرفت حرم. فقط زیارت امام رضا (ع) بود که میتوانست آرامش کند. میگویند آگاه به همهی اسرار است. خدا که خوب میداند، محمود نمیخواست بادلخوری، زمینی را بخرد که قرار بود، قصر رویاهایش را در آن بنا کند. پیاده راه افتاد تا خودش رابه حرم برساند ... .
سفتکاریهای هتل بیشتر از یک سال به طول انجامید. کمکم میشد شکل بهتری از ساختمانی را دید که محمود، رج به رج و آجرآجرِ آن را بالا میآورد و کامل میکرد. هتلی کوچک از دل ویرانههای مسافرخانه داشت آرام آرام سر برمیآورد، مثل پروانهای که بعد از مدتی، از پیلهای که دور خودش تنیده بیرون میآید. یک هتل شیک دیگر به هتلهای مشهد اضافه شده بود. هتل قصر با آن تابلوی بزرگ روی پشت بامش که رویش درشت نوشته شده بود «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا»، حالا داشت جایی در کنار دیگر هتلهای مشهد باز میکرد.
محمود اما تنها به ساخت هتل قانع نبود. امتیاز بینالمللی، اولین امتیازی بود که محمود موفق شد برای هتلش بگیرد؛ امتیازی که تا پیش از آن، هیچ کدام از هتلها نتوانسته بودند بگیرند. کار سختی بود. کارشناسان سازمان ایرانگردی و جهانگردی باید قانع میشدند که حالا برای اولین بار یک هتل به چنان ظرفیتی برای پذیرش مهمان از کشور دیگر و رقابت با هتلهای خارجی رسیده که میشود، عنوان بینالمللی را به آن داد.
کار دریافت عنوان بینالمللی، ماهها به طول انجامید. بازدید چندین چندین و چندباره کارشناسها بالاخره نتیجه داد. سازمان ایرانگردی و جهانگردی، سرانجام در برابر کوششها و پیگیریهای محمود سزاوار بندی سرِ تعظیم فرود آورد.
هتل قصر اولین هتل مشهد بود که این امتیاز را به دست میآورد. حالا محمود به جای مسافرخانه قصر صاحب هتل بینالمللی قصر بود.
12
صبور بود و صمیمی اما حرف، حرفِ خودش بود. توی هتل همـــــه این را میدانستند. و همین قاطعیت بود که کارهای هتل را پیش میبرد. فرقی نمیکرد در سفر خارجی باشد یا توی دفتر، همه میدانستند که حاج محمود سزاوار، همیشهی خدا از همهی اتفاقات ریز و درشت هتل مطلع میشود و تنها او بود که میتوانست در برابر هر اتفاقی که پیش میآمد، تصمیم درستی بگیرد. هر روز یکی از بخشها مشکل داشت. یا بخش خانهداری معترض بود که انبار، هنوز خریدهای جدید را تحویل نداده است. یا فهرست حسابداری با فهرست پذیرش نمیخواند و تنها محمود بود که میتوانست با دقت نظرش همهی مشکلات را حل کند. همهی کارکنان هتل را میشناخت. چه آنها که خودش استخدام کرده بود و چه آنهایی را که پسرها، برای بخشهای زیر نظر خودشان به کار گرفته بودند. کسی که مورد اعتماد محمود بود، به اعتبار همین اعتماد، بین کارکنان، جایگاه ویژهای پیدا میکرد. کوچک زاده به همین خاطر، قدرت بالایی در هتل داشت. کسی نمیتوانست روی حرفش، حرفی بزند. همه میدانستند، هر چه کوچکزاده میگوید، همان گفتههای حاج محمود است.
توی اتاقش نشسته بود و داشت نقشههایی را نگاه میکرد که مهندسان چندتا شرکت ساختمانی آورده بودند. یک سری طرحهای پیشنهادی برای اجرای ساختمان هتل چهار ستاره.
حاج محمود حالا با پنجاه و چند سال سن، با اعتباری که حاصل سالها کار کردن بود، میخواست بزرگترین آرزوی عمرش را برآورده کند. او از زندگی آموخته بود که برای برآورده شدن آرزوهایش، منتظر روزگار نماند. یاد گرفته بود که خودش آستینهایش را بالا بزند و آرزوهایش را آجر به آجر و رج به رج بسازد. زندگی یادش داده بود که جسارت داشته باشد و هیچ وقت به داشتههایش بسنده نکند ... .
وام بانک ملت که درست شد، چندتا از روزنامهها، به نقل از حاج محمود سزاوار، خبر بررسی ساخت اولین هتل چهار ستارهی نزدیک به حرم مطهر امام رضا (ع) در مشهد را نوشتند. هیچکس باور نمیکرد او بتواند این هتل چهارستاره را بسازد. سرمایهدارهای عمدهی مشهد هم فکرش را نمیکردند که بشود در این شهر و در اطراف حرم با این انبوه مسافرخانهها، هتل چهارستاره بنا کرد. حتی هتلدارهای قدیمی مشهد که سالها بود هتلهایشان در اطراف حرم بر پا شده بود و برای خودشان اسم و رسمی داشتند هم ساخت یک هتل چهار ستاره را سرمایه گذاری اشتباهی میدانستند. حاج محمود اما عزمش را جزم کرده بود تا این آرزوی دیرینهاش را سرانجام محقق کند و حالا داشت این اتفاق میافتاد.
طرحها البته چنگی به دل نمیزد. بیشترشان، بزرگ شده طرحهایی بود که بیشتر به کار ساخت هتلآپارتمانهای چند طبقه میآمد. کوچکزاده در زد و وارد شد. چای عصرانه را آورده بود. آن هم درست سرِ ساعت. همیشه کارهایش همین طور بود. سرِ ساعت و بیعیب و نقص. چای را که روی میز گذاشت گفت:
ــ آقا! پایین، همه میگویند طرح هتل چهار ستاره آماده شده. راست میگویند؟
محمود سرش را از توی نقشهها بالا آورد و نگاهی به کوچکزاده انداخت. زنها همهشان، ذاتاً کنجکاو هستند و همیشه دوست دارند موضوعی برای کنجکاوی داشته باشند.
گفت:
ــ همین روزها آماده میشه.
چایش را از روی میز برداشت و هورت کشید.
ــ راستی فردا ساعت 9 پرواز دارم برای تهران. چندتا جلسهی کاریه با شرکتهای بینالمللی تهران. اونا هم طرحهایی دارن که باید ببینم. هرچند میدونم آخرش خودم مجبورم دست به کار بشم و طرحهایی رو که توی ذهن دارم، روی کاغذ پیاده کنم. چمدونم رو ببند. از بچهها هم بپرس ببین بلیتم اوکی شده یا نه.
کوچکزاده چشمی گفت و آمد که برود؛ محمود صدایش زد:
ــ تا چند ساعت دیگه یه فکس از دفتر دُبی میرسه. لطفاً در اسرع وقت، بیار که من ببینمش.
مکث کرد.
ــ ضمناً همین روزا باز دوباره کار توسعهی بنا توی هتل شروع میشه. نمیخوام شلوغیهای بنایی، توی کار اون قسمت از هتل که مهمون داره، خللی ایجاد کنه. حواستون رو جمع کنید. دربارهی نیروها هم سختگیری کنین. اگه لازم شد، نیروی جدید بگیرین. به علیرضا گفتهام هر چقدر نیرو لازم دارین به شما بده. بهترینهاشون رو انتخاب کن. بقیه رو مرخص کن برن. ما یک هتل بینالمللی هستیم و حالا میخوایم آماده بشیم که یک هتل چهارستاره نزدیک حرم رو اداره کنیم. یعنی کاری که تا حالا هیچکس نتونسته توی مشهد انجام بده. از هر نیرویی که ناراضی بودی، بگو بره. از طرف من اختیار تام داری. من خودم به اندازهی کافی دلسوز همهی نیروها هستم. شما توی کارشون سختگیری کنین . . . راستی ملافههای جدید رسید؟
ــ بله صبح رسید و تحویل انبار شد.
ــ خیلی مواظب باشین نیروهاتون خالهزنکبازی راه نندازن. بگید با جدیت کار کنن. هر جا هم که پاداشی لازم بود، بگید تا حسابداری پرداخت کنه. به شما اختیار تام دادهام و به همون اندازه هم ازتون کار میخوام.
ــ بله آقا. حتماً.
حتی طرحهای شرکتهای بینالمللی و صاحب نام تهران هم نمیتوانست محمود را راضی کند. از سفرهای متعدد خارجیاش، فهرست بلندبالایی از خدمات هتلداری را در ذهنش، ردیف کرده بود که هتل چهار ستاره قصر باید میتوانست، به عنوان یک هتل پیشرو آن را به مسافرانش ارایه کند. از زمانی که توی بنگاه احمدآباد، نقشهی مهندسها را عوض میکرد سالها گذشته بود. آن روزها، هم نقشهها سادهتر بودند و هم خانهها دلبازتر. حالا مهندسها باید، همهی اجزای یک خانه را توی 50 یا 60 متر جا بدهند. نقشهی هتل اما از زمین تا آسمان با نقشههای خانه فرق میکرد، آن هم هتلی که قرار بود شیکترین و مدرنترین هتل مشهد باشد. باید هتل را جوری طراحی میکرد که فضای آن برای هر جور نوآوری، آماده باشد. محمود میدانست که سالهای پیشرو، سالهای تغییر و تحول است. سالهایی که در آن، هر ایده نویی، خیلی زود کهنه میشود و جای خود را به ایدههای تازهتر میدهد. باید هتلش را جوری طراحی میکرد که ظرفیت اجرای هرنوع خدمات مدرن هتلداری را داشته باشد. از آن روزها که محمود، مغازههای پاساژش را با یک پرده و یک تخته قالی، به اتاق مسافرخانه تبدیل کرده بود، تا امروز که مشهد در آستانهی تغییر و تحولات عمیقی بود، سالها گذشته بود. صنعت هتلداری هم در این سالها، مثل آدمهایی که حالا دیگر همهشان اتوکشیده و ادکلن زده بودند، شیک شده بود. محمود میدانست که به زودی و با ساخت هتل چهار ستارهی قصر، صنعت هتلداری نه تنها در مشهد که در همهی ایران، گام بلندی را برای نو شدن خواهد برداشت؛ یک هتل چهار ستاره با فهرست بلند بالایی از خدمات ویژه برای مسافرانش.
باز نگاهی به نقشهها انداخت. خانم کوچکزاده رفته بود و چای روی میز محمود، یخ کرده بود ... .
توی سر محمود صدای کلنگ و تیشه میآمد، صدای کارگرهایی که آجر بالا میانداختند، صدای جرثقیل، صدای مهندسهایی که نقشهها را باز میکردند و به کارگران دستور میدادند ... .
ادامه دارد ...