امروز  پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
بچه های آلپ
۱۳۹۴/۰۹/۰۷ تعداد بازدید: ۲۸۷۹
print

بچه های آلپ
رکاب بزن رفیق
قسمت دوم: بچه های آلپ
 
 
این مجموعه، خاطرات سفر به دور دنیای دو دوچرخه سوار به نام های هوشنگ و مهران است که از زبان هوشنگ تعریف می شود. آنها در میانه راه، از این سفر دور و دراز خسته شده اند و آرزوی بازگشت به خانه را دارند. در ایتالیا، هوشنگ و مهران خود را از شر دوچرخه ها خلاص کردند، به این امید که توجیهی باشد برای نیمه کاره رها کردن سفرشان. اما با کمک به هنگام یک دوست، صاحب دوچرخه های جدیدی شدند و راهشان را به سمت فرانسه ادامه دادند.
***
کوه های آلپ در جنوب فرانسه. جایی که در آن قله رفیع مون بلان سر به فلک کشیده است. طبیعتی که هوش از انسان می رباید. من و مهران شیفته این طبیعت شده بودیم. زیبایی این کوهستان از یک سو و دشواری رکاب زدن در سربالایی های پر پیچ و خم آن از سوی دیگر موجب شد، هر از چند گاهی در روستاهای کوهستانی اقامت کنیم. مردم خونگرم این روستاها از ما پذیرایی گرمی کردند. در یکی از این ولایات پیرمردی به نام پی یر میزبان ما بود. نزدیک به نود سال سن داشت، اما سرزنده و شاداب بود. پی یر تعدادی گاو و گوسفند داشت و از راه دامپروری امرار معاش می کرد. طعم پنیر های لذیذ فرانسوی را نخستین بار در کلبه محقر پی یر چشیدیم. پیرمرد، شوخ و بذله گو بود و از دوره شش ساله جنگ جهانی دوم به اندازه دوازده سال خاطره برایمان تعریف کرد. اقامت نزد پی یر قدری به طول انجامید. طوری که داشت فراموشمان می شد صدها خبرنگار در پاریس منتظر ورود ما هستند. بساطمان را جمع کردیم که راه بیفتیم. هنگام خداحافظی اشک در چشمانمان جمع شده بود. اصلا دلمان نمی خواست از پی یر، کلبه زیبایش و طبیعت آلپ  دل بکنیم. پی یر که از حال درون ما آگاه بود، سعی کرد مانع رفتنمان شود. اما من مصمم به رفتن بودم و مهران از من مصمم تر. هیچ چیز نمی توانست در اراده پولادین ما خللی ایجاد کند. الا یک چیز. کلام صادقانه پی یر که بیانگر حقیقتی انکار ناپذیر بود. پی یر در آخرین لحظات گفت: «من که می دونم شما دوتا از کاری که کردین پشیمونید و مثل خر تو گل گیر کردید. همینجا بمونید. من برای پیچوندن این سفر لعنتی نقشه ای دارم.»
***
ما پیش پی یر ماندیم و او قرار شد با اجرای نقشه ای زیرکانه ما را به خانه برگرداند. البته ما انسان های قدر نشناسی نیستیم. وقتی پی یر از ما خواست در عوض لطفی که به ما کرده چند کار خرد و ریز ازجمله دوشیدن گاوها، بردن گوسفندان به چراگاه، تعمیر سقف و تمیز کردن کلبه را بر عهده بگیریم، با جان و دل این کار را کردیم. هر چه باشد انجام همه این کارها بهتر از رکاب زدن در سربالایی های کوهستان بود. بی خیال اگر مهران موقع دوشیدن گاو از نامبرده لگد محکمی نوش جان کرد یا من هنگام تعمیر سقف مثل سیبی که از درخت می افتد، سقوط کردم. هر چه باشد پی یر داشت ما را از شر این سفر لعنتی خلاص می کرد.
سرانجام قرار شد پی یر نقشه اش را برایمان تشریح کند. پی یر لب به سخن گشود. اما به جای توضیح نقشه، سوار اسب خاطرات شد و رفت به هفتاد سال پیش. داستان در مورد هواپیمایی بود متعلق به نیروهای متفقین که در حال فرار از آلمانی ها دچار نقص فنی شده و در کوه های آلپ سقوط کرده بود. پی یر گفت: «خلبان و کمک خلبان هواپیما رو نجات دادم و به کلبه ام آوردم. هواپیما رو هم زیر برف ها قایم کردم تا آلمانی ها نبینند. اون دو نفر تا مدت ها بیهوش بودند و بعد از به هوش اومدن هم حال چندان مساعدی نداشتند. من به مدت چند ماه از اونا پرستاری کردم و در تمام این مدت اونا رو از چشم آلمانی ها مخفی  داشتم. چند ماه بعد جنگ تموم شد و من اون دو خلبان رو که انگلیسی بودند، سالم و سرحال تحویل ارتش انگلستان دادم. ارتش انگلستان هم از من قدردانی کرد و هم اون دو خلبان رو به عنوان قهرمانان ملی شناخت.»
مهران که از حرف های پی یر چیزی نفهمیده بود گفت: «پدر جان خاطره ها را بگذار برای بعد. در مورد نقشه ات بگو.» پی یر گفت: «من دقیقا قراره همون کاری رو بکنم که هفتاد سال پیش کردم. یعنی قراره شما دو نفر نقش دو تا دوچرخه سواری رو بازی کنید که افتاده اند توی دره و من اونا رو بیهوش پیدا کرده ام و مدتی ازشون پرستاری کرده ام تا به هوش بیان.»
مهران پرسید «چه مدتی؟» پی یر پاسخ داد: «مثلا یک ماه تا همه از پیدا کردن شما نا امید بشن و فکر کنند شما مردین. اینجوری همین قدر که زنده پیداتون کنند خیلی خوشحال می شن و دیگه توقع ادامه این سفر لعنتی رو از شما ندارند.»
***
چند روزی طبق نقشه پی یر پیش رفتیم. ما شده بودیم دوچرخه سواران بیهوشی که پی یر از آنها پرستاری می کرد. دوچرخه سواران بیهوش موظف بودند صبح زود بیدار شوند، گاوها را بدوشند، قهوه درست کنند و میز صبحانه را بچینند. پی یر هم شده بود آقای مطالعه. از کلبه خارج می شد و با یک بغل روزنامه برمی گشت. تمام روزنامه ها را ویرگول به ویرگول مطالعه می کرد.
یک روز در حال مطالعه روزنامه، نطق پی یر باز شد و برگشت به همان هفتاد سال پیش. گفت: «میدونید بچه ها؟ اون زمانی که اون دو تا خلبان اینجا بودن، آلمانیا واسه پیدا کردنشون جایزه گذاشته بودند. خب منم پول چندانی در بساط نداشتم...»
من و مهران دست از کار کشیدیم و به دهان پیرمرد خیره شدیم. پی یر لحظه ای درنگ کرد و ادامه داد: «با این وجود حتی فکر لو دادن اون دو تا خلبان به ذهنم خطور نکرد.» این را گفت و از کلبه خارج شد و ما دوباره مشغول کار شدیم.
 چند ساعت بعد کلبه در محاصره خبرنگاران، پلیس و اهالی محل بود.
پی یر در نامه ای که بعدها برای ما نوشت خاطر نشان کرد: «حساب خلبان ها از شما سوا بود. اونا رو نمی شد لو داد چون جونشون در خطر بود. ولی شما دو تا تن لش، می خواستید همه رو بذارید سر کار و خودتون از زیر کار در برید.»
***
هوا خوب بود و طبیعت زیبا و جاده کوهستانی اگر سربالایی داشت، سرازیری هم داشت و ما دو تا رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به پاریس.
 

 

نظرات

 نام:
 *نظر: