مردی جهانی از دیار فرهنگ و ادب
مردی جهانی از دیار فرهنگ و ادب
"روزها"ی مردی از دیار ندوشن
بیرجنــد، واقــــع در جنوب خراسان، مهمترین شهر مرزی ایران و هندوســتان انگلیس (قبل از اســتعمارزدایی) بــود. این موقعیت بــــه مدّت یک قرن، بیرجنــد را تبــدیل به یکی از نقاط مهّم جغرافیایی، ژئوپلیتیکی و ســـوقالجیشی، تجاری و اداری ایران کرده بود. وجود کنسولگری انگلیس، روس، نمایندگان نظامی دو کشور و در دورهای کوتاه، فعالیتهای آلمانها در این شهر، شمّهای از اهمیت این شهر است. اُمرای محلی که در این شهر مستقر بودند و سرزمین قاینات و سیستان را اداره میکردند، زمینههای نوسازی و مدرنیته را در این شهر فراهم آوردند.
این فعالیتها به خصوص در زمینهی بهداشت (آب لولهکشی، حمام و ...) و آموزش و پرورش، نتایج ارزشمند و پایداری داشت. مدرسهی معروف به حسینیه ـ که سپس به شوکتیه معروف گردید ـ دانشآموختگان ممتازی پرورش داد که شهر بیرجند را که سابقهی فرهنگ و دانشپروری در آن وجود داشت، به یکی از عمدهترین کانونهای علمی ـ فرهنگی کشور تبدیل کرد. این میراث علمی ـ فرهنگی گرانبها، امروز نیز پایدار است و بیرجند از نظر این شاخصها، یکی از غنیترین شهرهای کشور است. یکی از مردان بزرگ علمی ـ فرهنگی این شهر که نقش ارزندهای در ایجاد مراکز علمی آن (بنیانگذار دانشگاه بیرجند) داشته است، شخص دکتر محمد حسن گنجی است. دکتر گنجی، نه از خانوادهی اعیان و اشراف بود و نه از طبقهی حاکمان و ثروتمندان و بازرگانان. فرزندی از طبقهی فقیر و متوسّط بود که امکانات ایجاد شده در آن شهر، موجب رشد و شکوفایی استعدادهای او گردید.
آنانی که از نزدیک با دکتر گنجی آشنا بودند، میدانند که این مرد سختگیر و پرتلاش، چقدر از ناکامی جغرافیدانان ایران در ایفای نقش بایستهتر در شکلگیری چشمانداز ایران، تلخکام بود. گنجی همانند دیگر جغرافیدانان نسل نو، قائل به نظریهی «چشمانداز» بود؛ این که در یک محیط، همهی مؤلفهها ـ اعم از کوچک و بزرگ و طبیعی یا انسانی ـ بر شکلگیری نهایی چشمانداز مؤثرند و به همین خاطر، دستکاری انسان در محیط باید با ملاحظات بسیار سختگیرانه و دقیق انجام پذیرد. به گزارش خبرگزاری مستقل محیط زیست (iren.ir) «در دیداری که با دکتر گنجی داشتیم، وی از دونکته بسیار گله داشت: نخست آن که متأسفانه گاه در کشور ما، برنامهریزی و تصمیمگیریهای محیطی، توسط فارغالتحصیلان رشتههای مهندسی و یا بعضاً اکولوژیستها و .... انجام میشود که دیدگاه چشماندازی نداشته و اساساً مقیاس تحلیل آنها هم، گسترههای محدود مکانی و هم بازههای اندک زمانی را در برمیگیرد که ترکیب این عامل با مسائلی مثل نگاه طبیعتسوز به مفهوم توسعه، این همه تفرّق، ناهماهنگی، عدم توازن، تخریب و قهقرا، هم در چشماندازهای طبیعی و هم در محیطهای انسانساخت و سکونتگاههای انسانی را پدید آورده است؛ شرایطی که موجب میشود فیالمثل، ایران به رتبهی اول فرسایش خاک، رتبهی دوم بیابانزایی و رتبهی ششم جنگلزدایی در جهان رسیده و در کمتر از پنجاه سال، نود درصد حیاتوحش خود را از دست بدهد. دوم این که خطوط کلان توسعهی کشور معمولاً بایست توسط جغرافیدانان ترسیم شود که متأسفانه فارغالتحصیلان این رشته در ایران، تاکنون نتوانستهاند خود را در اندازهی پوشیدن چنین قبایی به بالا برکشند.»
اولین سفر به تهران و ترک بیرجند برای همیشه
در بیرجند آن زمان معمول بود که فارغالتحصیلان ممتاز مدرسه شوکتیه را اغلب با هزینهی معارف شوکتی یعنی عایدات موقوفه اصلی، برای ادامه تحصیل به خارج از بیرجند و گاهی به خارج از ایران به صورت بورسیه اعزام میکردند و چنین بود که فرزندان خاندان اسدی (از آخرین سلسله مستوفیان امیران نیمه مستقل قاینات) یعنی علی اکبر اسدی و سلمان اسدی و محسن اسدی به ترتیب به هند و بعد به آمریکا و انگلستان و آمریکا اعزام شده و هر یک چند سالی با هزینهی خانواده (که آن هم مانند اربابان آنها به شمار میآمد) در خارج مانده و زبان انگلیسی را خوب فرا گرفته بودند و در بیرجند تدریس میکردند و یا افرادی مانند سید غلامرضا معینی، احمد ثابتی و سید امین هاشمی و بنیاسدی را به دانشگاه اسلامی علیگره در هندوستان اعزام کرده بودند. سال قبل از دیپلمهشدن من، 5 نفر فارغالتحصیل 1308 شامل علی اکبر طاهری، محمد حسن تیمورپور، ابوالفضل راثی و حسین فتحی و موسی مهتدی را که بعداً همه مهندس و دکتر شدند به تهران اعزام کرده بودند که 4 نفر اول در مدرسهی عالی فلاحت کرج (قبل از تأسیس دانشگاه تهران) و موسی مهتدی در دارالمعلمین عالی مشغول شده بودند. موقعی که من با موفقیت دورهی دبیرستان را تمام کردم صحبت از اعزام من به تهران به میان آمده بود که با مذاکرده بین دو امیر رقیب آن زمان یعنی امیر شوکتالملک ـ بنیانگذار فرهنگ شوکتی ـ و امیر حسامالدوله توافق شده بود که من به تهران اعزام شوم به این نیت که وارد مدرسه عالی حقوق شده و در مراجعت به بیرجند وکیل دعاوی در تثبیت املاک آنها در عدلیه و ادارههای ثبت املاک باشم که صحبت تشکیل آن در بیرجند نقل مجالس بود. به هر حال، بعد از چند روز سفر کوتاهی به ماهوک کردم و با پدربزرگم خداحافظی کرده آماده سفر دور و دراز تهران شدم.
تصادفاً در همان زمان محسنخان اسدی که بعد از مراجعت از آمریکا و اخذ درجه فوق لیسانس از دانشگاه کلمبیا یکی دو سال در دبیرستان شوکتی تدریس کرده بود، نیز عازم تهران بود به این نیّت که نظامت دبیرستان دارالفنون را احراز کند. از طرف دیگر دانشآموز جوانتری به نام محسن حقیقی فرزند ضیاءالحق حقیقی را که از رجال بهنام آن روز بیرجند بود، بنا بود به تهران بفرستند و نمیدانم چطور شده بود که قرار بر این شد که من و محسن حقیقی را به دست محسنخان اسدی جهاندیده سپردند که ما را به تهران برساند و چنین بود که روز 25 شهریور 1309 چنانکه رسم آن زمان بیرجند بود، تمام اعضای خانوادههای اسدی و حقیقی و فامیلهای من که همه مقیم خیرآباد بیرجند بودند، روی هم رفته یک جمعیت احتمالا صدنفری به اصطلاح سرراهی تا مزار دره شیخان آمده بودند و حدود ساعت 3 بعدازظهر بعد از خداحافظیهای توأم با نوحهسرایی و راز و نیاز، ما سه نفر در یک ماشین فورد پدالی بیرجند را برای همیشه ترک کرده عازم مشهد شدیم.
در تدارک این سفر، محسنخان اسدی یکی دو جامهدان بیشتر نداشت ولی من و محسن حقیقی هر یک یک بسترهبند داشتیم که در آن یک دست رختخواب کامل و یکی دو قالیچه نیمدار و لباسهای ما جا گرفته بود و همهی این بارها را روی رکاب ماشین تسمه کرده بودند. محسن خان اسدی پهلوی راننده نشسته بود، من و محسن حقیقی هر جوری بود از بالای بسترهبندها، خود را به صندلی عقب رسانده بودیم. توقف اولین شب دور از خانواده، در قریه سده بود که گویا امروزه شهری به نام آریاشهر شده و خود، مرکز یکی از شهرستانهای خراسان جنوبی است. در سده، مهمان مرادمیرزا بودیم که اجداد آقایان غفاریها است که در بیرجند شهرتی دارند. از همان زمانها معروف بود که سده مرکز اسماعیلیان قاینات است و من به یاد دارم که در سال 1303 هنگامیکه پدرم نایبالحکومه شهر قاین بود، به اتفاق او سفری به سده و دیگر مناطق آن ناحیه کرده بودم و خانه مراد میرزا و استخر بزرگ سده را بیرون آن خانه خوب به خاطر داشتم. خانه مراد میرزا تنها اقامتگاه قابل سکونت سده آن روزها بود و چون تمام مأموران غیر بومی که از تهران و جاهای دیگر به بیرجند میآمدند یا از بیرجند میرفتند باید از سده عبور میکردند، توقفی هر چند کوتاه در سده میداشتند. در خانه مراد میرزا که اهل خانه به مهمانداری خوگرفته بودند، چند ساعت و گاهی چندروزی میماندند ولی ما فقط شب اول دوری از موطن را در آنجا گذراندیم.
صبح زود روز بعد، سده را ترک کردیم. ماشین ما همانطور که گفتم یک فورد کروکی با سقف و بدنه پارچه کتانی محکم بود که روی سقف آن نمیشد باری بگذارند؛ به این جهت بارها را که روی رکاب ماشین بسته بودند شب اصلاً باز نکردند و ما در ضیافتخانه مراد میرزا مانند یک مهمانخانه، همه چیز در اختیار داشتیم. رانندهی ما جوانی از اهل خنگ بود که ادعای شاگردی استاد رجبعلی را میکرد و استاد رجبعلی، مکانیکی ماهر بود که میگفتند هر نوع ماشینی را که خراب شود او میتواند درست کند و این حرف صحیح هم بود؛ چون داستانها از مهارت فنی او ورد زبانها بود. او مکانیکی را در هندوستان آموخته بود و زبان اردو را خیلی خوب میدانست و با تمام رانندگانی که بین زاهدان آن روز (که خود یک توقفگاه موقتی بیشتر نبود) و بیرجند و مشهد رفت و آمد داشتند، آشنا بود. میگفتند او در خانه خود در خیرآباد، یک چلیک نفتی بزرگ را روی پریموسی قرار داده که هوای داخل آن گرم شده و بعد کاری کرده است که در اتاق کناری این تشکیلات بادبزنمانندی میچرخید و اتاق را خنک میکرد. او بچهمیمونی با خود از هندوستان به ارمغان آورده بود که گفته میشد همین که بزرگ شد، به زنها با علاقهمندی خاصی نگاه میکرده است. یادم هست یک روز در خیرآباد شیونی به پا شده بود و داد و بیداد مردم بلند بود. معلوم شد که آن روز میمون استاد رجبعلی، زنجیر خود را پاره کرده و به خانههای مجاور سری زده، همه را ناراحت نموده و ساعتها به اصطلاح محله را قرق کرده تا استاد رجبعلی او را گرفته و به بند بسته و تنبیه کرده بود. گفته میشد که استاد رجبعلی خود دوچرخهای اختراع کرده و از خانه خود تا خانه همسایه خط تلفنی ابداع نموده که با همدیگر صحبت میکنند و قس علیهذا!
به هر حال، راهی که این ماشین و ماشینهای مشابه طی میکردند، همان راه مالرو یا کاروانرویی بود که در طول آن صدها الاغ سواری و باری رفت و آمد میکردند و در نتیجه، سرعت متوسط ماشین ما از 30 تا 40 کیلومتر تجاوز نمیکرد و چنین بود که نیمههای شب که من در صندلی عقب ماشین، تخت خوابیده بودم به شهر تربت رسیدیم و همین که محسن حقیقی مرا بیدار کرد و چشمم به چراغهای برق خیابان اصلی تربت افتاد، بلااراده پرسیدم مگر اینجا امشب چراغانی است؟ محسنخان اسدی که این سؤال مرا شنید گفت: نه پسر، تمام شهرها چنین خیابانهایی دارد که شبها چراغ برق روشن میشود. من تا آن روز چراغ برق، آن هم به تعدادی زیاد در خیابانی در بیرجند ندیده بودم ولی یادم هست که در آن سالها یعنی سالهای انتقال سلطنت و حکومت از قاجاریه به پهلوی، چراغانی زیاد میشد و در بیرجند چراغانی به این صورت بود که یا فانوس زیادی از یک رشته طناب میآویختند و یا اینکه با استفاده از استکان چایخوری، چراغانی راه میانداختند؛ به این صورت که تعدادی استکان در فاصلههای نزدیک از یک رشته طناب آویزان میکردند. این استکانها را قبلاً تا نیمه از پیه مذاب روی یک آب رنگی پر میکردند و این همه استکان روشن ـ که رنگهای مایع زیر پیه را هم نشان میداد ـ منظره خوبی به وجود میآورد که چراغانی نامیده میشد. اما من در باره چراغهای خیابان تربت باید بگویم که سالها بعد، چراغانیهای تهران و انعکاس چراغهای بلوار انزلی و راههای خزر و میدانهای مرکزی شهرهای بزرگ مانند پیکادلی لندن و تایم اسکویر نیویورک و حتی چراغانی میلاد مسیح و درختهای کاج روشن چند ده متری را دیدم، ولی هیچ یک نتوانست آنچنان تأثیری را که راستهی خیابان تربتحیدریه در من کرده بود، تکرار کند.
باری، معروف بود که محسنخان اسدی در نظافت فوقالعاده وسواس داشت و آن شب در تربت حاضر نشد که در قهوهخانه یا مسافرخانه استراحت کند و از راننده خواست که او چند ساعتی در قهوهخانه بخوابد تا رفع خستگی از او بشود و خود او سرش را روی رُل ماشین قرار داده به خواب رفت و من و محسن حقیقی هم، هر طور بود چند ساعتی استراحت کردیم تا هوا روشن شد و از تربت راه افتادیم. این همه زحمت به این خاطر بود که راننده میترسید شب تاریک از گردنههای معروف شترگردن و خماری و امثال آن عبور کند. این گردنهها همانجاهایی است که در جاده آسفالته سراسری مشهد ـ زاهدان به تونل تبدیل شده و نام گردنهها هم فراموش شده است.
به هر حال بعد از ظهر روز سوم، نزدیکیهای غروب بود که به قدمگاه، در چهار فرسخی مشهد و جایی رسیدیم که گنبد طلایی امام رضا (ع) در آفتاب غروب برق میزد و راننده توقف کوتاهی کرد تا نذر و نیاز خود را با دادن چند شاهی به گداهای اطراف جاده ادا کند.
مهمانی امام رضا (ع)
ما در مشهد یک هفته تمام، مهمان امام رضا(ع) بودیم به این معنی که در دارالتّولیه آن حضرت اقامت داشتیم آن هم به این خاطر که مرحوم محمد ولیخان اسدی که نزد ما بیرجندیها به مستوفی مطلق شناخته میشد و خود، عموی محسنخان اسدی سرپرست ما و پدر علیاکبر خان و سلمانخان اسدی ـ معلمین سابق ما ـ بود، سرپرست دارالتولیه و به عبارت دیگر متولی املاک امام رضا در خراسان بود. او قبلاً یکی دو دوره، نماینده مجلس شورای ملی در تهران و از خدمتگزاران صدیق امیر شوکتالملک بود. یادم میآید روزهایی که در مدرسه ابتدایی شوکتیه درس میخواندم، یک روز همه ما را سر راه شوکتآباد به بیرجند بردند و در دو طرف جاده، دو صف از ما تشکیل دادند. تمام چند صدمتر اول جاده را چراغانی کرده و با پرچمهای کاغذی، مزین کرده بودند. آن روز همین محمدولی مستوفی، بر اسبی راهوار سوار بود و بالا و پایین میرفت و نظم برقرار میکرد و آن روزی بود که امیر شوکتالملک از رقیب خانوادگی خود، حسامالدوله، جلو افتاده و با عنوان حاکم قاینات از تهران برمیگشت. داستان رقابت این دو حکمران را، هیل انگلیسی، رئیس بانک شاهنشاهی بیرجند، در کتابی نوشته که من به فارسی ترجمه کرده به نام «نامههایی از قهستان» منتشر کردهام.
باری، مرحوم اسدی خدمت بزرگی به مشهد و توسعه آن و همینطور مرمت حرم حضرت رضا(ع) کرده و چند سالی که آن سمت را دارا بوده، خدمات ارزشمندی به عمران و آبادی مشهد کرده، اما متأسفانه چند سال بعد یعنی در سال 1314 ـ سال تأسیس دانشگاه که من در انگلستان مشغول تحصیل بودم ـ در روزنامهها خواندم که به اتهام خیانت به مقام سلطنت به دستور رضاشاه پهلوی، تیرباران شده که بعدها معلوم شد تمام اتهامات بیاساس بوده و در نتیجهی توطئه چند نفر از مخالفین بوده است که اسدی با آن همه خدمات پایدار که خراسانیهای مطلع، هنوز از او به نیکی یاد میکنند، با چنان سرنوشت شومی از دنیا رفته است.
باری، ما در دارالتولیه که در خیابان نوساختهای که تصور میکنم به نام شاهپور خوانده میشد قرار داشت، سکونت داشتیم. دارالتولیه از دو قسمت بیرونی و اندرونی تشکیل میشد. بنای بیرونی، خانه وسیعی بود که حیاط مشجر و حوض بزرگی داشت و چهارطرف آن اتاقهای بزرگ وجود داشت که در تمام مدت توقف ما در مشهد، یک اتاق در اختیار محسنخان و یک اتاق در اختیار من و محسن حقیقی بود. در حیاط بیرونی سفرهخانهای بود که روزی دو مرتبه برای صرف ناهار و شام سفره بزرگی وسط آن پهن میکردند و برای 15 تا 20 نفر غذا تدارک میدیدند و این عمل هر روز انجام میشد؛ اعم از اینکه مهمانی باشد یا نباشد. گاهی میشد که خود مرحوم اسدی هم در صدر سفره جا میگرفت ولی روزها برای صرف ناهار کمتر دیده میشد. غذای ناهار و شام از اندرون میآمد که محل سکونت اهل و عیال مرحوم اسدی بود و همیشه تعدادی مهمان، اتاقهای متعدد بیرونی را اشغال میکردند.
کار من و محسن حقیقی در هفتهای که در مشهد گذراندیم، خوردن و خوابیدن توأم با زیارت حرممطهر امامرضا و گردش در یکی دو خیابان معروف مشهد بود. آن دو خیابان عبارت بودند از بالاخیابان و پایینخیابان، که هر یک از یک سمت به حرم مطهر منتهی میشدند. در وسط خیابان، نهرهای بزرگی از آب تمیز شفاف و در دو طرف آن، درختهای چنار سر به فلک کشیده دیده میشد که من در عمرم آنقدر آب و دار و درخت ندیده بودم. در دو طرف بالاخیابان به فاصلههای چند متری، قهوهخانههای مجللی وجود داشت که جلوی هر یک گرامافونهای بزرگ با بلندگوهای شیپوری، صفحات قمر وزیری و ملوک ضرابی را میزدند و از همه چیز برای ما دیدنیتر، درشکههای چهاراسبه بزرگ بود که اسبهای آن با النگ و دلنگها و منگولههای رنگارنگ، مزین شده و با نعلهای آهنی روی سنگفرش خیابان، صداهای منظمی به گوش میرساندند که همه برای ما دیدنی و جالب بود.
از جاهای دیدنی دیگر، بازارهای متعدد و تنگ و تاریک بود که از همه طرف به حرم مطهر منتهی میشد و از همه خاطرهانگیزتر برای ما، بازار سنگتراشها بود که انواع ظروف آشپزخانه را با سنگ ساخته بودند. در بیرجند ما، در بعضی خانهها دیگهای سنگی بود که به آن «هرکاره» میگفتند و در آنها برای بیماران نخودآب فراهم میکردند. در بازار کفاشها آنقدر کفش عرضه میکردند که ما در عمرمان ندیده بودیم.
از بالاخیابان، یک خیابان خاکی طولانی عمود بر آن منشعب میشد که به باغ ملی منتهی میگردید و در باغ ملی من برای اولین بار سینما را دیدم. جالب اینکه من و محسن حقیقی، سه شب متوالی با دادن یک قران، بلیت برای سینمای باغ ملی گرفتیم و هر سه شب یک فیلم را دیدیم که سیاه و سفید و صامت بود و بعد معلوم شد که هفتهای یک بار فیلم را عوض میکنند. در هفتهای که در مشهد بودیم، روزی یکبار و گاهی روزی دوبار به زیارت حضرت امامرضا (ع) مشرف می شدیم و ساعتها گروههای کبوتر به رنگ کفترهای چاهی بیرجندی را دور تا دور سقاخانهی اسماعیل طلایی تماشا میکردیم.
سفر به تهران
بعد از یک هفته توقف در مشهد عازم تهران شدیم؛ به این ترتیب که آقای محسنخان، یک ماشین سواری دربست از مشهد به تهران کرایه کرد که ما جمعاً چهار روز و سه شب را در راه مشهد و تهران گذراندیم. ماشین ما از ماشین بیرجند بهتر و جادارتر و طوری بود که بستهبندیهای ما را روی سقف ماشین بسته بودند. چون این ماشین مانند فورد بیرجند رکاب نداشت، در نتیجه درِ آن به راحتی باز و بسته میشد.
در بین راه مشهد و نیشابور، ماشین دوبار پنچر شد و یکبار که بعد از یک قهوهخانه در راه نیشابور اتفاق افتاد، راننده که میخی در لاستیک پیدا کرده بود به صاحب قهوهخانه خیلی فحش داد و گفت: این پدرسوخته برای اینکه مسافرها به قهوهخانهاش راه پیدا کنند چندمتر قبل از قهوهخانه، میخ و برادههای آهن در جاده میریزد که ماشینها پنچر شود و مسافرها مجبور شوند لااقل چای را در قهوهخانه او صرف کنند. در نتیجه این معطلیها، شب را در نیشابور گذراندیم و صبح به راهنمایی راننده به قدمگاه رفته و جای پای حضرت امام رضا(ع) را روی سنگ سماق سیاهی بوسیده، راه خود را ادامه دادیم. راهها در شمال خراسان از راه بیرجند بهتر بود ولی موج زیاد داشت و در نتیجه، سرعت ماشین زیاد نبود. رفت و آمد ماشینها که اغلب سواری بودند بسیار اندک بود و فرسخها میگذشت و از ماشین خبری نبود. فقط هر چند کیلومتر یک راهبان دیده میشد که با بیل خود موجهای جاده را از خاک پر میکرد، غافل از اینکه به محض عبور ماشین، دوباره موجها خودنمایی میکرد.
شب بعد در سبزوار گذشت و در فاصله بین سبزوار و دامغان، راننده گفت که در دهانه «زیدر» باید چمدانها را حفظ کند چون دو هفته قبل از آن، عدهای راهزن تمام مسافران را لخت کرده و اموال آنها را به غارت بردهاند.
همان روز چند ساعتِ بعدازظهر را در عباسآباد میامی گذراندیم و راننده گفت چند ساعت گرمی هوای بعدازظهر را باید دور استخر و زیر درختهای کهن قهوهخانه بگذرانیم. من هرگز آن خواب راحت را بعد از رنج راه فراموش نمیکنم. جالب اینکه در آمریکا هم در شبه جزیره فلوریدا در انتهای جنوب شرقی شهر، بندری وجود دارد به نام میامی و آهنگی به عنوان «ماه آسمان میامی»، در سالهای توقف من در آمریکا، آهنگ روز بود که همواره مرا به یاد قهوهخانه و استراحت در عباسآباد میامی میانداخت. شب آخر را در سمنان گذراندیم و آقای محسنخان گفت: شنیده است در آن شهر مسجد قدیمی وجود دارد که باید حتما ببینیم و صبح روز بعد که این مسجد را دیدیم، به راه افتاده و سر شب به دروازه تهران رسیدیم. ماشین دربستی به دستور محسنخان اسدی یک راست به خیابان لالهزار رفته و مقابل گراندهتل توقف کرد و آقای محسنخان اتاقی در طبقه اول گراندهتل گرفته، ما را با خود به آن اتاق برد و ضمن اینکه چای سفارش داد، با تلفن ورود مرا به منزل میرزا احمد مدیر نراقی و ورود محسن حقیقی را به سرالحق حقیقی ـ عموی محسن در داروخانه سهراه امین ـ اطلاع داد. ساعتی طول نکشید که ابوالفضل سلیمانی پسر شیخ احمد سلیمانی نراقی معلم مدرسه ابتدایی و مدیر معارف بیرجند از طرف میرزا احمد مدیر نراقی دنبال من آمد و سرالحق، به سراغ محسن حقیقی آمد و من برای اول بار در تهران در درشکه نشسته و به راهنمایی ابوالفضل که دوست و همکلاس من در بیرجند بود، به خانه میرزا احمد نراقی رفتم؛ در حالی که محسن حقیقی را هم عمویش سرالحق به خانه خود برد. چنین بود که من 13 روز بعد از ترک بیرجند یعنی در 7 مهر سال 1309، پا به دروازه تهران گذاردم.
ماه اول توقف در تهران
میرزا احمد نراقی که من در ورود به تهران به منزل او رفته بودم، همان اولین مدیر مدرسه سه کلاسه شوکتیه بود که فرهنگ بیرجند را پیریزی کرده بود و چند سالی را که در بیرجند گذرانده بود، به خاطر حُسن مدیریت مدرسه و اخلاق سازگار اجتماعی، محبوبیت پایداری به دست آورده بود که نام او تا سالها بعد از رفتن او از بیرجند، ورد زبانها بود. تقریباً ماه اول اقامت خود را در تهران در خانه نراقی گذراندم.
در آنجا من و ابوالفضل سلیمانی در یک اتاق زندگی میکردیم و نراقی خانه خود را مانند یک مدرسه شبانهروزی اداره میکرد. به این ترتیب که روزی سه بار غذا برای پنجنفر از اندرون میآوردند و خود نراقی هم به غیر از صبحانه، سر سفره ناهار و شام با ما مینشست. ناهار معمولاً آش یا آبگوشتی بود که از اندرون میرسید و ما هر یک، یک کاسه بشقاب مسی و یک قاشق داشتیم که باید بعد از غذا خوردن، آن را در حوض وسط منزل شسته، در اتاق خود نگاه میداشتیم. خوراک شام ما بیشتر برنج به صورتهای مختلف بود.
اولین بیرجندی که در تهران با او آشنا و رفیق شدم، محمد فرزین پسر عباس سفر، دلاک معروف حمام دهِ ما و از افراد باشخصیتی بود که در تهران داروسازی خوانده یا میخواند. او همان روزهای اول مرا به خانهاش در قلب تهران قدیم و کمی جنوبتر از چارسوق بزرگ برد و با همسرش آشنا کرد و همانطور که گفتم، همیشه یارو یاور من در غربت بود. او بعدها در زاهدان داروخانهای اداره میکرد و هر وقت گذارم به زاهدان میافتاد از من پذیرایی میکرد. او روزهای آخر هفته در خانه نراقی به دیدن من میآمد و همین رفت و آمدها مرا به فکر این انداخت که با راهنمایی فرزین به پیداکردن محلی برای اقامت خود بپردازم.
ورود من به دارالمعلمین عالی
آقای میرزا احمد نراقی مدیر، در محیط فرهنگ و ادب تهران شخصیت شناختهشده و صاحب اسم و رسمی بود؛ مخصوصاً که برادرش ابوالقاسم از دبیران برجسته ریاضی و نزد تمام دانشآموزان متوسطه شهرت و اعتباری داشت.
سه چهار روز از ورودم به تهران بیشتر نگذشته بود که روزی آقای نراقی دست مرا گرفته، پیاده همراه خود از راه جدیدی به خیابان چراغبرق و از آنجا به لالهزار برد و در حدود اواسط لالهزار بود که به مدرسه عالی حقوق و علوم سیاسی تهران رفتیم. نراقی یکراست به اتاق رئیس مدرسه که بعداً فهمیدم آقای دهخدا نام داشت، رفت و صحبت از سوابق تحصیلی من کرد و خواست که نام مرا ثبت کنند، ولی رئیس مدرسه گفت که: چون در اینجا اغلب معلمین فرانسوی هستند و دروس به فرانسه تدریس میشود، ثبتنام دانشجویی که فرانسه نمیداند غیر ممکن است. مخصوصاً که داوطلب دیگری هم که در دبیرستان انگلیسی خوانده باشد، در اینجا ثبتنام نکرده تا برای امثال او کلاسی راهاندازی شود. مرحوم نراقی از همانجا با عبور از چند کوچه که برای من تازگی داشت، مرا به ساختمان وزارت معارف در خیابان اکباتان فعلی برد و بعد از عبور از پارک بزرگ اتابک، وارد ساختمان اصلی شده در طبقه دوم به اتاق آقای مهدی فرخی (معتصمالسلطنه) که معاون وزارت معارف و اوقاف بود، رفت و جریان ثبتنام مرا عنوان کرد. من معتصمالسلطنه را میشناختم؛ چون در ایام مدرسهرفتن من در بیرجند و بعد از قتل کلنل محمدتقیخان پسیان در شمال خراسان، این آقای معتصمالسلطنه که از هواخواهان و مقربان نزدیک و در واقع از مشاورین کلنل پسیان بود به امیر شوکتالملک عَلَم پناهنده شده به بیرجند آمده بود و چند ماهی آنجا یعنی بیرجند، مهمان امیر بود و پسرش فرخخان را به کلاس درس ما سپرده بودند که با من دوست بود (داستان فرخ در بسیاری کتابهای تاریخ معاصر از جمله کتاب محمدعلی منصف به تفضیل آمده است).
باری، آقای معتصمالسلطنه پیشنهاد کرد که در دارالمعلمین عالی ـ که آینده روشن و درخشانی داشت و دو سال قبل در سال 1307 تأسیس شده بود ـ ثبت نام کنم. از وزارت معارف و اوقاف آقای نراقی مرا با خود در درشکه نشاند و خیال میکنم نیمساعتی طول کشید که به محل دارالمعلمین عالی در انتهای خیابان شاهپور آن زمان، نرسیده به خیابان اسماعیل بزار (مولوی فعلی) رسیدیم. در آنجا هم آقای نراقی یکراست به دفتر آقای حسن فرزان که در غیاب رئیس رسمی دارالمعلمین، همهکاره بود، رفت و جریان کار مرا توضیح داد که معلوم شد قبلاً آقای معتصمالسلطنه هم تلفنی دستوراتی به آقای فرزان داده است. بعد از بحثهای طولانی و در نظرگرفتن سوابق تحصیلی من، قرار شد نام من در رشته تاریخ و جغرافیای دارالمعلمین ثبت شود و همین امر به وسیله آقای گرمان، دفتردار دارالمعلمین عالی انجام شد و من شدم دانشجوی دارالمعلمین عالی و قرار شد از روز 15 مهر، سر کلاس درس حاضر شوم. حالا مسئله مهم برای من این بود که برای سکونت جایی در حول و حوش دارالمعلمین عالی یعنی در اطراف خیابان شاهپور جستجو کنم.