دکتر محمدعلی اسلامیندوشن
۱۳۹۴/۰۶/۱۱ تعداد بازدید: ۲۰۱۱
دکتر محمدعلی اسلامیندوشن
دکتر محمدعلی اسلامیندوشن، شاعر، منتقد، مترجم و پژوهشگر برجسته ایرانی، در سال 1304 خورشیدی در روستای «کبوده» از توابع ندوشن شهرستان میبد یزد دیده به جهان گشود. وی در دهه سوم زندگیاش، به منظور تکمیل تحصیلات به اروپا عزیمت کرد و موفق به اخذ دکترای حقوق بینالملل از دانشکدهی حقوق دانشگاه سوربن پاریس گردید. دکتر اسلامی علاوه بر حقوق، تألیفات و مقالات زیادی در حوزهی ادبیات فارسی نیز به رشتهی تحریر درآورده و هماکنون در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران و در مقطع دکترای ادبیات، به تدریس «مکتبهای ادبی جهان» مشغول است، دکتر اسلامی در مدت پنجاه سال، بیش از 45 کتاب و صدها مقاله در باب فرهنگ و تاریخ ایران و ادبیات فارسی از خود به یادگار گذارده است. تأسیس فرهنگسرای فردوسی و انتشار فصلنامه «هستی»، از اقدامات دیگر وی در زمینهی اعتلای فرهنگ و ادب پارسی میباشد.
باری، در بخش دوم این نوشتار، فرازهایی از مجلد سوم کتاب «روزها» ـ زندگینامهی خودنوشتهی این اندیشمند که از شهریور 1323 تا 1334 را در برمیگیرد، تقدیم شما خوانندگان عزیز میکنیم. استاد در دیباچهی این مجلّد چنین اظهار میدارد: «... خیلی زود دریافتم که ما در کشور عجیبی که ایران نام دارد زندگی میکنیم و از آن نه کمتر عجیب، دورانی بوده است که در آن به سر بردهایم. در سرآغاز جلد نخستِ "روزها"، اشاره کردم که ما ـ یعنی همسالان من ـ نسلی بودهایم یگانه در تاریخ کشور؛ زیرا نه کسانی که پیش از ما آمدند و نه آنان که بعد از ما خواهند آمد، موقعیّتی را که ما داشتهایم، نداشته و نخواهند داشت. دلیلش آن است که ما، ناظر تلاقی و مزج دو دنیا بودیم: یکی آن که در کار رفتن بود و دیگری آن که در کارِ آمدن؛ و بدینگونه میتوانیم گفت که با آنکه امروزی بودهایم، با پیشینیان همسفر شدهایم. یک چنین موقعیّت بینظیر، حیف بود که به وصف گذارده نشود. بدینگونه آنچه در "روزها"، گفته شده، در ماهیّت امر، زندگی خصوصی من نیست؛ بلکه بازتاب زندگی دورانی از ایران است که از خلال من به گفتار درآمده است.»
به سوی تهران
عزیمت من به تهران در شهریور 1323، تاریخ مهمّی را در زندگیم رقم زد. در واقع وداع با سرزمین نیاکانیم بود. گرچه رابطهام با «کبوده» نمیگسست و خانوادهام پیوند خود را با آن حفظ میکردند و خودم از دیدار گاهبهگاهی از آن محروم نمیماندم، با اینحال، اجاقی که میبایست از جانب من گرم نگاه داشته شود، دیگر دودی از آن برنمیخاست. خانهی نشیمن صدسالهی ما میرفت تا تبدیل به کانون فسردهای گردد.
تغییری که در کشور حادث شده بود، این جابجایی را اینجاب میکرد: گسترش شهرها، آموزش جدید، رو به تجدّد داشتن و تحرّک توقّفناپذیر، مرا نیز مانند عدّهای دیگر به سوی سرنوشت تازهای میراند.
زندگی که طیّ هزارانسال تغییرناپذیر مانده و بر زمینِ ناجنبانی میخکوب بود، بر شن متحرّک قرار میگرفت.
اکنون که دل بر رفتن نهاده شده بود، میبایست بازنایستاد. به قول اقبال لاهوری؛ «گر نروم نیستم...» چه اینجا و چه آنجا دلم میخواست که رهروِ جستجوگری در سفر هستی باشم.
برنامه این بود که از «شارسانِ»یزد به اصفهان، از اصفهان به کاشان و از آنجا به تهران بروم. شنیدهبودم که آسانترین وسیله ـ و شاید ارزانترین ـ برای رفتن، تانکرهای نفتکش هستند که در «شارسان» بار خالی میکردند و به اصفهان بازمیگشتند. همهی اسبابهای سفر من در یک چمدان گنجانده شد، آن را به دست گرفتم و آمدم به لب جادهی اصفهان که بیرون شهر بود. منتظر ایستادم، عصرگاه بود. پس از نیمساعتی یک تانکر رسید. دست بالا بردم و نگاه داشت. راننده نیز با گرفتن این نوع مسافرهای سرِراهی آشنا بود. از آن «لیلاند»های غولپیکر که یک زنجیر هم به دنبالش بر خاک کشیده میشد، گویا برای ایمنی بیشتر که برق احتمالی را خنثی کند. خوشبختانه در کنار راننده هنوز جا برای یک نفر بود. چمدانم را در گوشهای جا داد، قرار کرایه گذاردیم و سوار شدم.
«لیلاند» به اندازهای بلند بود که من به زحمت پایم روی رکاب قرار گرفت که بتوانم بالا بروم. راننده، از قراری که بین راه دستگیرم شد، ارمنی بود و من تا آن روز ارمنی ندیده بودم. مسافر دیگری که در کنار من جای داشت، مرد میانهسال محترمی مینمود، با عینک و لباس مرتّب. چون سر صحبت باز شد، معلوم شد که مهندس است؛ رئیس راه اصفهان که برای سرکشی به جادّههای این ناحیه، رنج سفر را بر خود هموار کرده بود. از حال و کار من پرسید، که گفتم برای تحصیل به تهران میروم.
معروف بود که این «لیلاندها» سریعتر از اتومبیلهای دیگر حرکت میکنند. با توجّه به سبکی تانکر که بار خود را خالی کرده بود، این سرعت را خوب میشد احساس کرد. با تلقّ و تلوق، موجهای جادّه را درمینوشت و چون دیو از بندگسسیختهای، نفیرزنان به جلو میراند. جادّه البته آسفالته نبود، خاکی هم نبود. حالت بینابین که به آن «شوسه» میگفتند (کلمهی فرانسوی)؛ و آن عبارت بود از راه خاکیِ سفتِ کوفتهشدهای با موجهای ریز، که تنها سرعت زیاد میتوانست آنها را کمتکان از زیر خود رد کند.
تیرهای تلگراف، موازی با جادّه نصب بود که من برای مشغولکردن خود، تعدادی از آنها را شمردم. گاهی کلاغ یا پرندهی دیگری روی آنها مینشست و برمیخاست. تا چشم کار میکرد بیابان بود و ریگ روان؛ امّا من آنقدر چشمم به بیابان بیفریاد و کورهراه مالرو عادت داشت که این راه «شوسه» و چوب و سیم تلگراف، به نظرم راهگشایی به سوی آبادانی بزرگ میآمد. نخستین سفر مهمّی بود که تنها در پیش میگرفتم. احساس غربت و بیپناهی، در مقابل نویدهایی که به استقبالم میآمد ناچیز مینمود. آیندهای ناشناخته، موّاج، پررنگونگار در برابرم آغوش میگشود. سفیدی نوار جادّه که به سرعت در هم پیچیده میشد، گفتی راه به سوی دیارهای همیشه بهار داشت، که تخیّل من آن را آفریده بود: کتابها، حرف و سخنها، زیبایان، بروبیاها، دیدنیها؛ چه بگویم؟ همهی آنچه یک مغز پرسودای جوان میتوانست خود را از آن بینبارد.
تا آن روز، با آنکه سفرهایی داشته بودم، در اتومبیلی به این هیولایی سوار نشده بودم. به قدری بلند بود که گفتی در طبقهی دوم یک ساختمان نشستهاید. نور وسیعی که به جلو میافشاند، جادّه را زیر کشالهی تابش خود میگرفت. صدایش هجومآور بود، و پوزهی سترکش که جادّه را به دم در میکشید، قدرت لهکنندهی صنعت را مجسّم میکرد.
من نیز چرتزنان، قدری خواب و قدری بیدار، شب را به صبح رساندم. دو ساعتی از روز برآمدهبود که به اصفهان رسیدیم. جلو یک گاراژ مرا پیاده کرد. هر سه خسته و کوفته بودیم. پس از خداحافظی با مهندس و راننده، چمدانم را برداشتم و داخل گاراژ، سراغ اتومبیل کاشان گرفتم. پسرعمّهام، ادیب، در کاشان مقیم بود. میخواستم نزد او بروم و با تجربهای که از زندگی تهران داشت، از او راهنمایی بگیرم.
اتومبیل برای کاشان موجود نبود، و من ناگزیر این توصیهی گاراژدار را پذیرفتم که نخست بروم به قم و از آنجا خود را به کاشان برسانم. سرکهی نقد به از حلوای نسیه بود. با اینحال، برای قم نیز میبایست دوساعتی صبر کرد. در یکی از خیابانهای اصلی شهر بودیم و برو بیا و تماشای گذرندگان میتوانست مشغولکننده باشد. توی گاراژ مرتّب اتومبیلها را جابهجا میکردند. هنوز بوی بنزین و صدای موتور برایم خوشایند بود. تمدّن و دیارهای دور فرنگستان را به یاد میآورد. در طبقهی بالای گاراژ، اتاقهایی بود که برای اُتراق مسافرها کرایه میدادند و خانوادههایی در آنها ساکن بودند که میآمدند جلو ایوان و میرفتند؛ زنهای چادری و مردها با زیرشلوار لیفهای. دورتادور گاراژ نیز خانوارهایی با سماور و آتشگردان و قابلمه نشسته بودند. از ده آمده بودند و شاید قصد زیارت داشتند. هر خانواده در نظر من یک زائر بالقوّه میآمد؛ زیرا نوع دیگرش را نمیشناختم. هنوز انتقالها و سفرهای خانوادگی، جز برای زیارت، چندان باب نشده بود، میرفت تا باب شود، زیرا تغییر حکومت و اشغال ایران و جنگ، مقداری تحرّک تازه در کشور ایجاد کرده بود.
سرانجام وسیلهای برای قم پیدا شد. جلو یک اتومبیل باری نشستم و روانه شدیم، که دیروقت رسیدم و شب را در مسافرخانه گذراندم و روز بعد اتوبوس قُراضهای که به کاشان میرفت مرا سوار کرد. عصرگاه به کاشان رسیدیم و چون نشانی را داشتم، یکسره به خانهی پسرعمّهام رفتم. خانهی نوسازی بود در یکی از محلّههای نوپای شهر، بنایی یکبدنه با زیرزمین و حوض و باغچه. ادیب که وکیل دادگستری بود، چون چند قلم کارهای وکالتی در حوزهی کاشان داشت، از دوسال پیش در آن مقیم شده بود. سالها بود که او را ندیده بودم. فقط آوازهاش را میشنیدم که نخست قاضی بوده و سپس به وکالت پرداخته بود که این بیشتر با طبع پرتحرّک او سازگاری داشت. مردی بود زبانآور، کاردان، خوشخط و خوشانشاء. از همان کودکی ده را ترک کرده و برای تحصیل طلبگی به اصفهان رفته بود. آنچه به یاد داشتم تنها یکبار به «کبوده» بازگشته بود و آن زمانی بود که مادرش ـ عمهی من ـ مُرده بود و او برای شرکت در سوگواری آمد. همان چند روزی که بود، نه در خانهی پدر، که در خانهی ما اقامت گزید. من چهار یا پنجساله بودم. او را با اعجاب نگاه میکردم که از شهر آمده بود، عینک دودی بر چشم داشت و با لهجهی تهرانی حرف میزد. تا آن زمان مرد عینکبرچشم هرگز ندیده بودم. به پدرم که دائیش بود احترام فوقالعاده داشت و محبّتی که همواره در زندگی به من ابراز میداشت، از همان سرچشمه آب میخورد.
دو روز در کاشان ماندم که چون هوا گرم بود روزها را اغلب در زیرزمین به سر میبردیم. از کاشان، نام تنها کسی را که شنیده بودم، نظاموفای شاعر بود. از وی چند شعر و نیز کتاب «یادگار اروپا» را خوانده بودم. سراغ او را گرفتم که گفتند در تهران است. شهر کاشان را تنها به نام همان یک تن میشناختم. شهرت را در کسی میجستم که کتابی منتشر کرده بود ولو دارای ارزشی نه چندان.
ادیب مرا به تهران همراهی کرد تا سروسامان گرفتنم را ناظر باشد. سوار بر اتومبیل لقلقیای شدیم و همان راه قم را در پیش گرفتیم. منظرهی میان کاشان و قم آیتی است از زیبایی. روح، غلتان میشود بر آن کوهکها و تپّههای صورتیرنگ و بیابان عور، با تنوّع زندهای که در خود دارند، موج بر موج؛ و آبادیهای بر سر راه، با چشمهسار و چند درخت. در مجموعِ خود مینمایند که ایران کشور شاخسارها و سایهها و جویکهاست.
غروب به قم رسیدیم. میبایست شب را در آنجا به سر بریم و روز بعد، با وسیلهی دیگری عازم تهران شویم. به یکی از آن مسافرخانههای معمول رفتیم که خاصّ این شهر بود. گرفتن اتاق ضرورتی نداشت؛ زیرا قصد ما فقط خوابیدن بود و از این بابت محدودیّتی در کار نبود. تابستان بود و بالای پشتبام، تعدادی نیمکت چوبی گذارده بودند که حکم تختخواب داشت و هر یک را به مسافری کرایه میدادند. زن و مرد و بچّه با هم؛ یک طرف زن و یک طرف مرد. دشک و روانداز چرکینی که بوی ماندگی و بدنهای حمّامنرفته میداد و یک بالش پنبهای، محتوای این تختخوابها بود. از سفرهبندی مختصری که خانم ادیب با ما همراه کرده بود، شام خوردیم و چون کار دیگری نداشتیم، به رختخواب رفتیم. مسافرها با سر و صدا وارد میشدند و هر کسی پس از ساعتی «وول»زدن، روی یک تخت دراز میکشید. اثاث خود را پهلوی سر میگذاشتند و ظاهراً میبایست قدری دل به بیدار خوابید که به آن دستبرد زده نشود. خواب مشوّشی بود که هیچیک از عوامل نکبت را در خود کم نداشت: پشه و گرما، بوی بد که از چاهک میآمد، چربی و چرکینی روانداز، سرفه و خورخور مسافرها؛ ولی همان بود که بود، از آن بهتر نمیتوانستیم به دست آوریم.
صبح، دستیافت به چند مشت آب کار آسانی نبود، هرکس به هر نحو که میتوانست گلیم خود را از آب میکشید: از کوزهی پهلوی تختخواب، از لولهنگ، از بشکهی مندرس توی راهرو و ....
قم در آن روزها بیآنکه جنگی دیده باشد، جنبهی غمانگیزی از جنگ را در خود منعکس داشت. داستان این بود که اطراف حرم، بر دیوار کوچهها، کت و شلوارهای کهنه آویزان کرده بودند و میفروختند. معروف بود که صاحبان این لباسها در لهستان یا کشورهای مصیبتزدهی دیگر، طیّ جنگ نابود شده بودند. در میان آنها، جامههای نسبتاً خوشپارچه و کم و بیش نو هم دیده میشد. برای فروش اتو کرده بودند که جابهجا برق افتاده بود و شقّ و رق، بغل دیوارها به میخ آویزان بودند؛ چنانکه گفتی همان لحظه از تن صاحبانشان بیرون آوردهشدهبودند. بوی یادگار و شادی و غم را از آن سرِ دنیا به این سوی دنیا آورده بودند. بوی فرنگ و اکنون در شهر زیارتی قم، منتظر مشتریان از راهرسیدهای بودند که شاید در عمر خود نخستینبار بود که کت میپوشیدند. میآمدند و دست بر آنها میمالیدند و برانداز میکردند، قیمت میپرسیدند و چانه میزدند و چون قیمتها به نسبت ارزان بود، دهاتیها خوشوقت بودند که با پرداخت مبلغ قابلقبولی، صاحب کت و شلوار میشدند.
سری به حرم زدیم و از آنجا به یکی از صفّهها رفتیم که دهسال پیش پدر من در آنجا دفن شده بود. گوربانان، طلبکارانه ما را برانداز میکردند که ادیب، سکّهای در دستشان نهاد. چون ایران در اشغال قوای متّفقین بود، سربازان آمریکایی در جیپهای خود، از جنوب میآمدند، از قم میگذشتند و به تهران میرفتند ـ در یک قطار سی ـ چهلتایی که هر یک را یک سرباز یا درجهدار امریکایی رانندگی میکرد. ـ به ما گفتند که آسانترین وسیله برای رفتن به تهران همین جیپهاست. رانندهها سرِ راه، مسافر سوار میکردند و کرایهی مختصری میگرفتند. ما هم رفتیم کنار جادّه دست نگاه داشتیم و بر یکی از آنها سوار شدیم. جادّه چندان خوب نبود و جیپها نسبتاً آهسته، پشت گردن جلو میرفتند. چندین ساعت کشید تا به تهران برسیم. آفتاب شهریور بر کویر میتابید و هوا هنوز داغ بود. بیابان ککمکی میان قم و تهران را، با پیچ و خمهایش، نفیرزنان پشت سر مینهادیم ... راننده که عرق میریخت و زبان نمیفهمید، نمیتوانست با ما رابطه برقرار کند. عصرگاه به تهران رسیدیم. خسته و کوفته و پوشیده از گردوخاک بودیم ولی من چنان سرشار از امید و نیاز بودم که هر زحمت و هر خستگی برایم مشتاقانه تحمّلپذیر میشد.
روزهای نخست در تهران
ادیب با آنکه مقیم کاشان بود، خانهی اجارهای خود را در تهران نگاه داشته بود که پایگاهی در آنجا داشته باشد. خانهی محقّری بود در خیابان جلیلآباد (خیّام)، گلوبندک، درست نبش خیابان. یکمتری بلندتر از کف بود که پلّه میخورد و وارد میشدید. ما با درشکه یکسر به آنجا رفتیم. خانه، خالی نبود زیرا دو تن از خویشان همسرش در آن زندگی میکردند. یکی از آنها خانم سالخوردهای بود که به او «مادرجون» میگفتند. زندهدل، با موی سفید و قیافهی روحانی که با لهجهی شیرینِ غلیظ تهرانی حرف میزد. به کلمات قوس میداد و اصطلاحات جا افتادهای به کار میبرد، بدانگونه که میتوانست بابِ ذوق کسی چون صادقهدایت باشد.
فرد دیگر، دختر باریک شکنندهای بود که نوهی او بود، این یک در اوج جوانی. «دختر خانم» دبیرستان را تمام کرده و درس پرستاری میخواند. وارد دانشکده شده بود. من با تحسین به او نگاه میکردم که خود را به این مرحله از تحصیل رسانده بود و با همهی ظرافتی که داشت، آماده میشد تا کمر به خدمت بیماران ببندد.
خانهای که ما در آن فرود آمدیم، در یکی از شریانهای شهر قرار داشت که در واقع تهران اصلی به حساب میرفت. پنجرهی اتاق ما درست مشرف بر خیابان بود، امّا در آنزمان، به جای آنکه از سر و صدای اتومبیل و هیاهو و دود در عذاب باشم، از آن خوشم میآمد. نشانهی رونق و جوش و خروش میدانستم. هنوز هوا گرم بود و ما شبها پنجره را باز میگذاشتیم ولی چون حکومت نظامی و منع شب برقرار بود، رفت و آمد تا دم صبح متوقّف میماند. از دمدمههای صبح از نو، اتومبیلها و گاریها و درشکهها و دوچرخهها و دستفروشها به کار میافتادند. صداها از پنجره به درون میآمد که برای من لذّتبخش بود. صبح زود از خواب برمیخاستیم و سماور «قُل» میزد و ما به همراه «مادرجون» و دختر دانشجو صبحانه میخوردیم؛ چایشیرین با نان تافتون و پنیر، و سپس من با شوق خود را به آغوش تهران میانداختم تا از او کام بگیرم. پیش از آن دو سه بار گذارم به تهران افتاده بود، در سفرهای زیارتی به همراه خانوادهام که هر بار توقّف در آن بیش از چند ساعت نمیکشید. اینبار قضیّه از نوع دیگر بود. نخستینبار بود که به قلب پایتخت راه مییافتم، به قصد ماندن؛ آن هم در دورهی جنگ و اِشغال که بروبیا و جنبش شهر چندبرابر شده بود.
******
یکی از نخستین کارهایی که کردم آن بود که به دیدن آذر رفتم (مهدی آذریزدی، نویسندهی معروف کتاب بچّهها). او چندماهی زودتر از من به تهران رسیده بود و گذشته از اُنس گذشته، از آنجا که در دستگاه نشر کار میکرد، میخواستم که از عالَم کتاب خبر بگیرم و از تجربیّات او بهره ببرم. نشانی او را داشتم که در چاپخانهی «علمی» در خیابان ناصرخسرو بود و میدانستم که در همان چاپخانه مقیم است.
روز جمعهای بود و چون گلوبندک از آنجا فاصلهی چندانی نداشت، از میدان سپه گذشتم و وارد ناصرخسرو شدم که در آن زمان مرکز کتابفروشیها و یکی از دو خیابان فرهنگی شهر بود. چاپخانهی علمی در نیمهی اوّل خیابان، نه چندان دور از دارالفنون قرار داشت. در زدم و سرایدار، درِ بزرگ را باز کرد و با قدری تعجّب (که در آن صبح جمعه کسی به دیدن کسی آمده باشد) مرا به اتاق آذر راهنمایی نمود.
در همان اتاق دفتر، بساطش پهن بود. منظور از بساط، دستگاه چای او بود و کتری و قوری که در ساعات فراغت همیشه به راه بود. آذر به همان مقدار زندگی محقّر قناعت داشت. وقتی در میان کتاب زندگی میکرد، برایش بس بود؛ دیگر فرق نمیکرد که چه بخورد و کجا بخوابد. گرچه از طریق نامه خبر شده بود که همین روزها به تهران خواهم رسید، با این حال، برایش غیرمنتظره بود که اوّلوقت روز تعطیل به سراغش بروم.
نشستیم و از همان چای کذا برای من ریخت و صبحت شروع شد. گفتنی بسیار بود. اتاق پُر از فورمهای مطبوعاتی، کتابِ جلدنشده و کاغذباطله بود. در جایی بودم که در آن زمان یکی از مراکز عمدهی تولید کتاب شناخته میشد. از بیرون که وارد میشدید، ماشینهای عظیم چاپ را میدیدید، سیاه و چرب که چون تعطیل بود، خاموش بر جای مانده بودند؛ به سان غولهای تسخیرشدهای. در فضای محوطه، بوی سریشم، کاغذ، سرب، مرکّب و روغن ماشین، آمیخته به هم میآمد.
آذر، طیّ همان چندماه، چیزها دیده بود که شرحش برای من میتوانست ساعتها مشغولکننده باشد. با نویسندگانی آشنا شده بود که کتابشان در آنجا چاپ میشد. میآمدند و در همان اتاق او مینشستند و نمونههای مطبعهای را تصحیح میکردند. یادم است که بهخصوص از سه نفر نام برد: سرهنگ مهتدی که «روحالقوانین» منتسکیو را ترجمه کرده بود، حسین مکّی که کتابی در آنجا داشت و عبدالله مستوفی که «زندگی من» را به چاپ میرساند. از خلقیّات هر یک برای من حرف زد، بهخصوص از مستوفی که سالخوردگی و هیبتش در او تأثیر نهاده بود. هر دوی ما در آن زمان نسبت به کسی که چیزی را به چاپ میرساند، کنجکاو بودیم، هر که باشد گو باش.
از مطبوعات نیز حرف به میان آورد که اکثر روزنامهها یا چپ بودند یا راست. بازار برخورد عقاید خیلی داغ بود. من آزمندانه گوش میدادم. اتاقی که در آن فکر، از طریق حروف سربی به اقصی نقاط کشور پخش میگردید، برایم هیجانی زایدالوصف داشت.
تا بعدازظهر نشستیم. موضوع ناهار مطرح نبود؛ تنها همان کتری روی اجاقِ فتیلهای جوش میزد و چای کهنهدَم پیاپی بود.
از آنجا به خانه برگشتم ولی روزهای دیگر هم همان دیدارهای گاهبهگاهی ادامه داشت. در روزهای هفته، کسان دیگر و کارگران چاپخانه هم بودند که تعجّب میکردم که چگونه با آن دستهای چرب و سیاه، کتابِ به آن سفیدی و خوشبویی را تولید میکنند. صدای دارامدارام ماشین چاپ میآمد که در گوش من نغمهی دلنوازی داشت. کاغذ سفید به دَمَش میدادند و لحظهای بعد، از سوی دیگر ورقِ چاپشده بیرون میآمد. به همین سرعت، فکر، جسمیّت و جماد، روح میگرفت.
روزهای هفته من قدری محجوبانه میرفتم و کنار میز آذر ـ که مرتّب مشغول غلطگیری مطبعهای بود ـ مینشستم. احتیاط میکردم که حضور من موجب عصبانیّت صاحبان چاپخانه نشود؛ زیرا در هر حال، میتوانست مقداری او را از کار باز دارد. طیّ این رفت و آمدها دو سه بار به کسانی برخوردم که مؤلف یا مترجم بودند. نسبت به مترجم نیز کنجکاوی کمتری نداشتم؛ زیرا او نیز قلم میزد و آنقدر قابلیّت اندوخته بود که بتواند به ساحت فرهنگ دیگری راه یابد و مطلبی را از زبانی به زبان دیگر بازگرداند. در تصوّرم آن بود که برای ترجمهکردن باید شخصیّت دوگانهای به هم زد و از یکی به دیگری رفت، که این کار کوچکی نمینمود. خود را از آن مرحله بسیار دور میدیدم که بتوانم بزرگانی چون شکسپیر، ویکتورهوگو، گوته و چند تن دیگر را که میشناختم، در زبان اصلی بخوانم.
تهرانِآنزمان
تهرانِآنزمان بسیار مطبوع بود. حتّی زمانیکه در اشغال بود، حضور سربازان زیاد به چشم نمیخورد. بیآلودگی هوا، بیوجود اتومبیل زیاد و موتورسیکلت مزاحم. از کلّ لطافت و سرشاری هوای البرز بهره میبخشید و هر چهارفصلش دلارایی خود را داشت: در بهار رعنا، پاییز حزنآلود و زمستان پربرف بسیار تمیز که سفیدی قو داشت. البتّه تابستانش دم به گرمی میزد، ولی سایهی چنارها، جوی آبی که کنار برخی خیابانها میرفت و البتّه شمران که آن زمان ییلاق واقعی بود، هریک به سهم خود طراوتزا بودند و تهران مانند امروز به یک «سیمانسرا»ی عظیم و چرکین تبدیل نشده بود.
ساختمانها کوتاه، افقباز، و آسمان لاجوردی. جمعیّت در حدّ ظرفیّت شهر بود. قیافهها گشاده و نگاهها ملایم. پیش میآمد که ما به نقطههای دوردست، چون منیریّه، خیابان ری و حتّی مولوی برویم. همهجا احساس فرهنگ بومی، خودمانیبودن و اصالت بود. احساس وطن و تاریخ میشد. تهران که هم پایتخت بود و هم ریِ کهنسال، در آن این جدایی میان شمال و جنوب شهر محسوس نبود. حالت تفرعن و تازهبه دورانرسیدگیِ شمال و مسکنت جنوب، به هیچوجه در حدّ زنندهای نمینمود که بعدها دیده شد.
درهرحال تهران آنزمان در چشم من که همه چیز را قوسقُزحی میدیدم، بسیار دلنشین مینمود. هنوز هم با آنکه آنهمه آلوده و عنیف شده است، باز اگر شب، دیروقت در خلوت، او را دریابید، چون «خانم بزرگی» میبینیدش که یادگار و شیارهایی از زیبایی گذشته از چهرهاش گم نشده است و از پس لبخندی شیرین و غمآلود، سالهای کامروایی خود را به یاد میآورد.
رفتوآمدهای ما در شهر، در فاصلههای طولانیتر با اتوبوسهای لقلقی مندرس شرکتهای خصوصی صورت میگرفت. پارکابی داشت و یک ریال مطالبه میکردند. اگر کسی کمتر عجله داشت یا فاصله کوتاهتر بود، درشکه سوار میشد. این درشکهها با سورچیها، خود عالَمی داشتند. با یک عنصر زنده سروکار داشتید: اسب و انسان. درشکهچیها معمولاً مردم بینوایی بودند و اسبهایشان از آنها بینواتر که کاه و جو مکفی به آنها نمیرسید و از اینرو اکثراً نزار بودند و با شلّاق و «های» میبایست به جلو رانده شوند. به درشکهچیها، به شوخی و تحقیر میگفتند «علیشاه» که از این لقب خیلی بدشان میآمد. جوانکهای تُخسی بودند که درشکه سوار میشدند و بیآنکه کرایه بدهند، پایین میپریدند و فرار میکردند و فرارکنان داد میکشیدند «علیشاه». یک بار من و دو سه تن از همشاگردیهایم این شوخی زمخت را به تقلید دیگران، آزمودیم. از مجلس روضهای برمیگشتیم و میخواستیم با درشکه به مجلس دیگری برویم. نزدیک مقصد، بیپرداختِ کرایه فرار کردیم و داد زدیم «علیشاه». درشکهچی هم دشنامدهان به دنبال ما دوید امّا به گرد ما نرسید که در خم کوچهای ناپدید شدیم. بعد از این شوخی از خود شرمنده بودیم. نه به آن روضهرفتن و نه به این حرکت ناهنجارِ عنیف دستزدن.
گمان میکنم که همان سال بود که دو پدیده به شهر تهران ارزانی شد؛ یکی تعدادی تاکسی سیاهرنگ که نخستین بار تهران تاکسیدار میشد و دیگری «میکیماست» که هر دو را خانم فخرالدوله، مادر دکتر علی امینی ابتکار کرده بود.
این تاکسیهای سیاهرنگ رونقی به شهر دادند و کار کسانی را که عجله داشتند یا مریض بودند، آسان کردند. «میکیماست» نیز در حدّ خود کارگشا بود. در کوزههای آبزای سفالی، بسیار تمیز از شیر اصل. بهخصوص در تابستان مفرّح بود که حتّی تماشای کوزهاش بر خنکی میافزود. ماست آن را میخوردید و با همان سنگدلیِ «کوزهگر دهر»، ظرفش را به دور میانداختید. گمان میکنم که دیگر هرگز تهران، ماست به آن خوشطعمی و خوشدیداری به خود ندید.