سفرنامه
۱۳۹۴/۰۹/۰۸ تعداد بازدید: ۲۱۱۳
رکاب بزن رفیق قسمت اول: دزد دوچرخه احمد نور
در این مجموعه خاطرات سفر دو دوچرخه سوار ایرانی به نام های هوشنگ و مهران را خواهید خواند که به اکثر کشورهای جهان سفر داشته اند. خاطرات از زبان هوشنگ نقل می شود. در این قسمت بخشی از خاطرات سفر آنها به ایتالیا تقدیم حضورتان می شود.
***
خسته و کوفته به برج کج پیزا رسیدیم. فشار خستگی به حدی زیاد بود که تصمیم گرفتیم یک هفته در آنجا بمانیم و استراحت کنیم. پاهایمان دیگر توان رکاب زدن نداشت. با مهران به تماشای برج رفتیم. برج آنقدر کج بود که هر لحظه امکان فرو ریختنش وجود داشت. به همین دلیل تصمیم گرفتیم نزدیک نشویم و از همان فاصله دور تماشا کنیم. مهران پرسید: به نظر تو چرا این برج اینقدر کج شده است؟ من پاسخ دادم: احتمالا پیمانکار ایرانی آن را ساخته است. با گفتن این حرف مرتکب اشتباه فاحشی شدم. پدر مهران پیمانکار است و در تهران مجری پروژه های ساختمانی است. مهران شدیدا روی اعضای خانواده اش و مسائل مربوط به آنها حساس است. کوچکترین اهانت به آنان را بی پاسخ نمی گذارد. نتیجه این بود که مهران عصبانی شد و خواست مرا بزند. مهران دست سنگینی دارد. من علیرغم خستگی چاره ای جز فرار نداشتم. اما مهران ول کن نبود و دنبالم می دوید. سه بار دور برج کج پیزا چرخیدیم. مهران خستگی سرش نمی شد و تصمیم گرفته بود هر طور شده مرا بزند. احساس کردم هر لحظه ممکن است به من برسد. سوار دوچرخه ام شدم تا هر چه سریعتر از مهران دور شوم. مهران هم سوار دوچرخه اش شد و به دنبالم آمد. القصه، هر دوی ما تا خود فلورانس رکاب زدیم. چیزی که حسابی حالم را گرفت این بود که در فلورانس، مهران بالاخره به من رسید و آن روز کتک مفصلی از مهران خوردم.
***
به سمت میلان در حرکت بودیم. ناگهان فکری به ذهن مهران رسید. مهران ترمز کشید. من هم به دنبالش ترمز کشیدم. گفت: ما می تونیم همینجا سفرمان را تمام کنیم. من هم که مثل مهران بریده بودم، با اشتیاق پرسیدم: همینجا؟ مهران به روستایی در نزدیکی ما اشاره کرد و گفت: همینجا که نه، اونجا. پرسیدم: چه جوری؟ گفت: دنبالم بیا تا ببینی. با هم به طرف روستا رفتیم. مهران یک نصفه روز در روستا بالا و پایین رفت. سرانجام توانست پیرمردی از اهالی روستا را راضی کند که دوچرخه هایمان را بخرد. دوچرخه ها را به قیمت پایینی فروختیم. بعد مهران گفت: حالا باید با سر و وضعی به هم ریخته وارد میلان بشیم و ادعا کنیم دوچرخه هامونو دزدیدن. پرسیدم: بعدش چی می شه؟ مهران گفت: بعدش خبر سرقت منتشر می شه. پرسیدم: بعدش؟ گفت: بعدش دیگه بر می گردیم خونه کله پوک. چون مثلا پول های ما هم به سرقت رفته و پول لازم برای خریدن دوچرخه رو نداریم. گفتم: چه جوری برمی گردیم خونه؟ مهران گفت: پیاده. البته پیاده شروع می کنیم، اما به اولین شهر که رسیدیم، شروع به خرج کردن پولامون می کنیم و سوار اتوبوس یا قطار می شیم.
نقشه احمقانه ای بود اما حداقل از بقیه سفر خلاص می شدیم. قبول کردم و پیاده به سمت میلان به راه افتادیم. نزدیک میلان، برای اینکه سر و وضعمان به هم ریخته باشد، به جان هم افتادیم و حسابی کتک کاری کردیم. با ظاهری آش و لاش وارد میلان شدیم. چند خبر نگار ورزشی منتظر رسیدن ما به میلان بودند. قرار بود با ما مصاحبه کنند. آنچه را بر ما گذشته بود (نگذشته بود)، برایشان شرح دادیم. روز بعد آماده بازگشت شده بودیم. همینکه خواستیم راه بیافتیم، مردی از جانب ماسیمو موراتی (مالک باشگاه اینتر) نامه ای به دستمان رساند. نامه را باز کردیم و خواندیم. نوشته بود:
هوشنگ و مهران عزیز
خبر اتفاق ناگواری که برایتان افتاده من را بسیار ناراحت کرد. هیچ دوست ندارم به خاطر این اتفاق از ادامه سفر باز مانید و با خاطره ای تلخ ایتالیا را ترک کنید. سفارش کردم این نامه را به همراه دو دستگاه دوچرخه به دستتان برسانند تا همچنان به سفرتان ادامه دهید.
دوست شما
ماسیمو موراتی
سپس مردی که نامه را آورده بود، دوچرخه ها را تحویل ما داد و رفت. من و مهران، بدون اینکه حرفی بزنیم، چند دقیقه به هم خیره شدیم. اینبار نوبت مهران بود که کتک مفصلی بخورد. بنابراین سوار دوچرخه اش شد و گریخت. مهران را تا مرز فرانسه تعقیب کردم. به آنجا که رسیدیم، مثل دو تا آدم باشخصیت از مرز رد شدیم. در فرانسه تعقیب و گریز را از سرگرفتیم. تا شهر نیس به دنبال مهران بودم. در آنجا سرانجام به مهران رسیدم و کتکی را که در فلورانس خورده بودم، تلافی کردم.
این داستان ادامه دارد...