خواب آفتابای گرم
۱۳۹۴/۱۰/۱۴ تعداد بازدید: ۲۲۴۳
خواب آفتابای گرم
خواب آفتابای گرم
از در مدرسه که میزنم بیرون، تازه میفهمم، چقدر هوا تاریکه. ابرای سیاه، سرتاسر آسمونو پوشوندن. صدای کلاغا مییاد. هوا سرده. باد سرد از لای پیرهن، میره توی تنم. سردم میشه. تا برسم خونه، حسابی یخ میکنم.
تندتر راه میرم که زودتر برسم. برگای خشک، زیر پام صدا میکنن. برگای سبز، برگای زرد، برگای قهوهای، همه روی هم تلنبار شدن. انگار یکی اومده و هر چی درخت سر راهم بوده رو حسابی تکون داده تا همه برگاشون بریزه سر راه من. درختا، لخت و عور شدن و لونة کلاغا، پیداست. حتماً جوجه کلاغا که همیشه خدا توی لونه شون، پشت برگای درختا، مخفی میشدن، حالا، میترسن سرشون رو بالا بیارن... .
هوا سرده. باد سرد، تنمو میلرزونه. یعنی جوجه کلاغا، توی لونهشون، سردشون نمیشه؟ وقتی مادرشون نیست تا جوجههاشو زیر پر و بالش بگیره و گرمشون کنه، حتماً جوجه کلاغا حسابی سرما میخورن. هی توی دلشون خدا خدا میکنن تا کی مادرشون برسه و بالهای گرمشو پهن کنه روی سر جوجهها. بعد جوجهها انگار یه لحاف گرم روشون پهن شده باشه، میخوابن و خوابای خوب میبینن. خواب روزای بهار، خواب آفتابای گرم، خواب بارونای بهاری... .
یه چیکه آب میچکه روی صورتم. ابرای آسمون تیرهتر شدن. نکنه اینقدر توی راه بودم و اینقدر حواسم به درختا و کلاغا بوده که شب شده؟ تندتر راه میرم. از سرم میگذره که کلاغا شبا چی کار میکنن؟
بارون میگیره. هوا سرده. دستام یخ کرده. کتابامو میزنم زیر بغلم که خیس نشن. دستامو فرو میکنم توی جیبای شلوارم، بلکه گرم بشن. یعنی الان جوجه کلاغا هم زیر بارون خیس شدن؟ حتماً مادرشون نگرانشونه و دلش میخواد زودتر پیش جوجههاش باشه؛ مث وقتایی که دیرتر میرسم و ننه سر کوچه منتظرم وایستاده... .
یکی از اون طرف خیابون بوق میزنه. آق داداش با پیکان جوانانش، از اون طرف خیابون داد میزنه:
- بدو.
میدوم اون سمت خیابون و سوار میشم. ماشین آق داداش، گرمه و بوی لاستیک و بنزین میده. کتابامو می ندازم صندلی عقب و شیشه رو بالا میدم. ماشین گرمتر میشه. یعنی کلاغا هم آق داداش دارن؟ حتّی اگه آق داداش هم داشته باشن، آق داداششون پیکان جوانان نداره که بیاد و از زیر بارون جمعشون کنه... .
دستة برف پاک کن رو میزنم و یه عالمه قطره آب که روی شیشه جمع شدن، روی هم تلنبار میشن و از گوشة برف پاک کن میریزن پایین. آق داداش داد میزنه:
- نکن بچّه!
تکیه میدم به صندلی و خوشی میافته به دلم. چشمم به عکسای هندی میافته که آق داداش چسبونده زیر پلاستیک در. یکیشون یه دختره است که یه کوزه دستشه و داره میخنده؛ درست مث معصوم، وقتی عصرا از مدرسه بر میگرده... .
از سرم میگذره که یعنی کلاغا هم دختر همسایهشون رو دوست دارن؟
- کلمات کلیدی:
- خواب آفتابای گرم
- قصر نامه
- قصر