امروز  پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
رکاب بزن رفیق
۱۳۹۴/۰۷/۰۷ تعداد بازدید: ۱۸۵۰
print

رکاب بزن رفیق

 رکاب بزن رفیق

 رکاب بزن رفیق

دار و دسته های نیویورکی
احمد نوری
این مجموعه، خاطرات سفر به دور دنیای دو دوچرخه سوار به نام های هوشنگ و مهران است که از زبان هوشنگ تعریف می شود. آن ها در میانه راه، از این سفر دور و دراز خسته شده اند و آرزوی بازگشت به خانه را دارند. هوشنگ و مهران با هزار جان کندن خود را به لندن رسانده اند. حالا برای ادامه سفر به دور دنیا باید  سوار هواپیما شوند و پس از عبور از اقیانوس اطلس سفر خود را در نیویورک از سر بگیرند.
 
حال من در منزل دکتر واتسن رو به بهبودی بود و کم کم باید جل و پلاسمان را از آن جا جمع می کردیم. در این مدت مهران از مغز نداشته اش نهایت استفاده را کرد و هزار مدل نقشه احمقانه برای پیچاندن ادامه سفر کشید. هیچ کدام حتی ارزش یک بار شنیدن را نداشت. اما یکی از این نقشه ها به گونه ای رویایی می رفت که پا بگیرد.
مهران فیلم زیاد می دید. به خصوص فیلم های گنگستری و مافیایی. پدر خوانده را خیلی دوست داشت و فکر می کنم صد و هفتاد بار تماشا کرده بود. به همین علت بود که در مدت اقامتمان در لندن مدام احساس می کرد مافیای مواد مخدر نیویورک ما را زیر نظر دارد. مهران استدلال کرد که هیچ ماموری به ما شک نمی کند، چون دوچرخه سواران ماجراجویی هستیم که بلاهت از سر و رویمان می بارد. قیافه مان به هر کاری می خورد جز جابه جا کردن مواد مخدر. بنابراین مافیا ما را شناسایی کرده و به زودی با ما تماس برقرار می کند تا رضایت ما را برای همکاری در بزرگترین جابه جایی مواد مخدر از لندن به نیویورک جلب کند.
با شنیدن این حرف ها چنان وحشت کردم که مو بر تنم راست شد. بیشتر که فکر کردم دیدم این حرف ها آن قدر مفت است که یک درصد احتمال وقوعش نیست. اما باز هم دلم شور می زد و بیخود هم نبود؛ زیرا اگر یکی از پیش بینی  های مهران در تمام زندگی اش به حقیقت پیوست، همین پیش بینی احمقانه بود.
                 
بعد از تماس مافیا، تصمیم داشتم پلیس را خبر کنم. اما مهران جلوی این کارم را گرفت. مهران گفت که از این سفر لعنتی واقعا خسته شده و حتی به قیمت حبس کشیدن حاضر است به این سفر خاتمه دهد. نقشه اش این بود که در فرودگاه لندن یا نیویورک جوری رفتار کند که لو برود و او را دستگیر کنند و حبس سنگینی برایش ببرند. اسم زندان که آمد، رویای دیرینه ام زنده شد. از بچگی آرزو داشتم توی  زندان های آمریکا خاک حبس بخورم. زندان های آمریکا خیلی شیک و رویایی بودند. هر چه قدر مهران فیلم های مافیایی تماشا می کرد، من فیلم هایی با موضوع فرار از زندان تماشا می کردم. زندان هایی که این فیلم ها تصویر می کردند جاهای باکلاسی بودند. این بود که با مهران همراه شدم و قرار شد همین نقشه را اجرا کنیم. با رابط مافیا تماس گرفتیم و درخواست ده کیلو جنس کردیم. فکش افتاده بود. ده کیلو؟ شک داشت از عهده اش برآییم.
***
جنس را گرفتیم. پودر سفید رنگی بود که در پاکت های نمک بسته بندی شده بود. ما که از خدامان بود گیر بیافتیم، بسته های نمک را جاسازی نکردیم. همین طور دستمان گرفتیم و رفتیم فرودگاه. با تبلیغاتی که اسپانسرها راه انداخته بودند تمام ماموران بازرسی ما را شناختند. خیلی لطف داشتند. مدام خوش و بش می کردند. با دیدن های نمک پرسیدند: این ها چیست؟ گفتیم مواد مخدر. کلی خندیدند. یکی شان به زبان انگلیسی یک چیزی گفت در مایه های خعلی باحالی خودمان. دیگری گفت: عجله کنید که از پرواز جا نمانید. رفتیم و سوار طیاره شدیم. اعصاب مهران خرد شده بود. من البته خوشحال بودم چون دوست داشتم در آمریکا بازداشت شوم و وارد زندان های آن جا شوم. قرار شد در فرودگاه جان اف کندی نیویورک شوخی و خنده را کنار بگذاریم و خیلی قاطعانه حالیشان کنیم که این ها مواد مخدر است.
***
افسوس که همیشه یک پای بساط لنگ است.سوار هواپیما که شدیم، من در صندلی کنار راهرو جا خوش کردم و مهران در صندلی کنار من. خیلی خوابم می آمد. از همان ابتدا چرت می زدم. مهران هم اوضاع مزاجی اش خراب بود و گلاب به رویتان مدام بین دستشویی و صندلی اش در رفت و آمد بود. هنگام  ناهار شد. مهمانداران پذیرایی را آغاز کردند. شوربختانه غذاها بسیار بی نمک بود و نمکدان هم فراموش کرده بودند بیاورند. سرو صدای مسافران بلند شده بود. در همین لحظات بود که مهران باز عزم دستشویی کرد و  بسته های نمکش را به من سپرد و من چند لحظه بعد خوابم برد و این بار بسته ها از دستانم ولو شد و ریخت کف راهرو. جماعت شاکی با دیدن بسته های نمک در کف راهرو به وجد آمده و  به خیال این که این همه نمک مال خود هواپیماست در یک چشم به هم زدن بسته ها را دست به دست کردند و این گونه بود که ده کیلوگرم جنس اعلا در یک چشم به هم زدن حیف و میل شد و ما تا به خودمان آمدیم با چهره های شاداب و سرخوش مسافران مواجه شدیم که باز هم از این نمک های باحال طلب می کردند. بدی کار این جا بود که نمک های باحال حتی به کابین خلبان نفوذ کرده بود. این را می شد از حرکات مارپیچ هواپیما فهمید.
***
به هر شکلی بود خلبان را هوشیار کردیم. اما این تنها دغدغه ما نبود. من و مهران دوست داشتیم هواپیما سقوط می کرد و می مردیم، اما توسط افراد مافیا سوراخ سوراخ نمی شدیم. حالا رویای زندان مالیده بود و کابوس مافیا جایش را گرفته بود.
هواپیما در فرودگاه جان اف کندی به زمین نشست. خارج از فرودگاه یک اتومبیل لیموزین انتظار ما را می کشید. با ترس و لرز سوارش شدیم. مردی که صورتی زخمی داشت استقبال گرمی از ما کرد و حال اجناس را از ما جویا شد. به ساک هایمان اشاره کردیم و گفتیم جایش امن است. قرار بود ما را نزد رئیس ببرد تا اجناس را تحویل او بدهیم. احساس می کردیم اجلمان سر رسیده است. تا دقایقی دیگر باید حقیقت را نزد رئیس می گفتیم و بعد احتمالا سوراخ سوراخ می شدیم.
***
دکتر واتسن که در لندن میزبان ما بود، شم کارآگاهی بسیار قدرتمندی داشت. از رفت و آمد های مشکوک (و البته تابلوی) ما، به رابطه مان با مافیا پی برده بود. موضوع را با پلیس در میان گذاشته بود. پلیس با پیشرفته ترین امکانات تمام حرف های ما را شنود کرده بود. من و مهران هم که عادت داریم با صدای بلند فکر کنیم. در نتیجه آن ها در جریان تمام برنامه های ما بودند. نقشه پلیس این بود که ما مواد را رد کنیم و به دست مافیا برسانیم تا از این طریق افراد مافیا در نیویورک شناسایی و دستگیر شوند. به همین خاطر بود که در فرودگاه لندن بازرسی را به شوخی برگزار کردند.
***
داستانمان را که برای رئیس مافیا تعریف کردیم، از خنده روده بر شد؛ همچنین اطرافیانش. همه یک ربع  به حرف های من و مهران می خندیدند. بعد یک مرتبه خنده را تمام کردند و همه جدی شدند. سپس مسلسل ها را در آوردند و انگشت ها را روی ماشه گذاشتندکه شلیک کنند. در همین لحظه نیروهای اف بی آی وارد عمل شده و پس از ناکار کردن تنی چند از تبهکاران مابقی را دستگیر کردند. من و مهران را هم به اداره پلیس بردند و بعد از دادن یک تذکر جدی بابت خل بازیمان آزادمان کردند تا سفرمان را ادامه دهیم. حالا خودتان مجسم کنید قیافه دو تا آدم دماغ سوخته را که دوچرخه هایشان را از فرودگاه تحویل گرفته اند و با بی حالی شروع به رکاب زدن می کنند.
 
نظرات

 نام:
 *نظر: