اینجا گمستان است
۱۳۹۴/۰۷/۰۷ تعداد بازدید: ۱۹۹۹
اینجا گمستان است! سفرنامه اولین تور سافاری عبور از لوت شمالی عکس و متن : محمد کاظم نخعی راد
اینجا گمستان است!
سفرنامه اولین تور سافاری عبور از لوت شمالی
عکس و متن : محمد کاظم نخعی راد
این داستان سفر عده¬ای محقق ماجراجو در بیابان لوت شمالی است که در تاریخ 20 دی ماه 91 مسافت حدود 500 کیلومتر از بکرترین و صعب العبورترین مسیرهای کویر ایران را به قصد شناسایی راه¬های قدیم کاروان¬رو از مرکز و جنوب غربی ایران(ناینبدان و شهداد) به سمت شهرستان بیرجند ، مورد شناسایی و پژوهش قرار دادند و پس از پشت سر نهادن خطرات و مصائب فراوان از جمله طوفان سهمگین شن ، موفق به عبور از لوت شمالی شدند.
این اولین تور سافاری تخصصی ماجراجویانه در این قسمت از کویر ایران است که به سرپرستی دکتر بهمن ایزدی و سید احمد رونقی با حضور کویرنوردان حرفه¬¬ای از هیئت اتومبیل¬رانی خراسان جنوبی و کمیته دودیفرانسیل خراسان رضوی و با همکاری اداره کل میراث فرهنگی ، صنایع دستی و گردشگری استان ، اداره کل حفاظت محیط زیست ، نیروی انتظامی ، فرمانداری خوسف و با مدیریت و اجرای دفتر خدمات مسافرتی و جهانگردی عماد به انجام رسید.
با کم و زیاد شدن افراد، در نهایت 19 نفر با پنج دستگاه وسیله نقلیه راهی کویر شدیم. راه مسیر که از بیرجند شروع می¬شد و بعد از گذر از نخلاب خور ، معدن سه چنگی، نایبند، شند علیرضا خان مسیر قدیم بیرجند به خبیص، گمستان لوت و گندم بریان به کمپ شهداد می¬رسید. با بزرگانی هم¬سفر شده بودیم که هر کدام در زمینه کاری خودشان از با تجربه¬ها بودند. مجبور شدم کلی وسایل طبیعت¬گردی تهیه کنم تا مبادا در کویر خود یا بقیه را دچار مشکل کنم. در نهایت بعد از کش و قوس های فراوان حدود ساعت 5 بعد از ظهر روز 20 دی ماه راهی مسیر شدیم. اولین مقصد ما نیزار خور بود. بعد از گذر از شهر خوسف به سمت آبگرم لوت پیچیدیم و وارد مسیری شدیم که احساس کردم از این¬جا به بعد، واقعا سفر به لوت آغاز شده است؛ چون دیگر از مسیر جاده خارج شدیم و پا به راهی گذاشتیم که اگر چه در آن آثاری از عبور وسایل نقلیه دیده می¬شد، ولی بکر بود.
صبح روز دوم، عزم ادامه دادن مسیر لوت می¬کنیم. در ادامه به رود شور می¬رسیم. چشمت که به آب می¬افتد، آن¬ هم آب روان، حسی دیگر به تو القا می شود و اگر خوب گوش به آب بسپاری، می¬توانی نجواهای آب را در حاشیه کویر بشنوی که از راهی که در پیش دارد، می گوید تا به عمق کویر برسد. شاید از شوقش به کویر می-گوید و این بیشتر مرا جویا و خواهان کویر می¬کند تا بدانم که چیست که انسان¬ها را این¬گونه جذب می¬کند. سفیدی¬هایی که بر کناره و بر هر گوشه رود نقش بسته¬اند، اگر چه شورند، سفیدی راه را نمایش می¬دهند. رود شور در این قسمت به نام رود جنگل هم شناخته می¬شود..
روز سوم سفر است و من هر لحظه عطش کویر را شعله¬ورتر می¬بینم؛ همچون عاشقی که به هزار ترفند معشوقه را به سر قرار کشانده است و نگران است که چه می¬شود. گروه مستندساز، دوربین و سه پایه به دست گرفته، به جستجوی خورشید صبحدم کویر می¬روند و من بر دامنه کوه نایبند ایستاده و با خود می¬گویم خوش به حال کوه نایبند که هر روز نظاره¬گر طلوع زیبای لوت است.
و دوباره راهی می¬شویم. ساعت تقریبا 10 است که باد، نرم نرمک شروع می¬شود و خبر می¬دهد که خبری در راه است و به دنبال آن رقص ماسه¬ها آغاز می¬گردد. باد بر طبل می¬کوبد و خاک¬ها به هیجان آمده، در بی¬نهایت لوت شناور می شوند و ما تماشاگرانی امیدواریم که فقط نظاره می¬کنیم. رقص خاک و چرخش ماسه¬ها آن قدر زیاد می¬شود که چیزی جز موج¬های خاکی نمی¬بینم، ولی همه چیز برای من در هیجان و زیبایی سفر خلاصه می-شود. بعد از مدتی موضوع جدی می¬شود؛ به گونه¬ای که باد، نرم نرمک به طوفان بدل می¬شود و پیاده شدن از ماشین سخت و سخت تر می¬شود، ولی هنوز هیچ¬کس به چیزی جز ادامه راه فکر نمی¬کند. باید رفت. مقصد بعدی، شند علیرضا خان است. شند به مسیل¬های ماسه¬ای اطلاق می¬شود،که با کندن بستر ماسه¬ای می¬توان به آب رسید. در کتاب کویرهای ایران نوشته سون هدین سوئدی، به وجود آب شیرین در این مکان اشاره شده است و گفته شده است کاروان¬های قدیم مسیر لوت از آن آب شیرین تهیه می¬کرده¬اند.
دوباره راه کویر را پیش می¬گیریم. وارد محلی می¬شویم که ندیده عاشقش می¬شوم و این همان «هامادا» است؛ مسطح و یکدست با ریگ فرش¬های زیبا و من بر اساس اطلاعات قبلی می¬دانم که در مسیر مستقیم راه شهداد قرار داریم.(تصویر6)
گام برداشتن در این راه هم لذتی دارد. حدود ساعت 8 شب برای دقایقی در محلی توقف می¬کنیم. با رسیدن به مناطق هامادا، علی رغم وزیدن بادی سوزناک، گرد و خاک فروکش کرده است و من جرات می¬کنم دوربینم را از داخل پلاستیک بیرون بکشم و دوباره دوربین به دست می¬گیرم. یک روز است که در دلم عقده شده و نتوانسته¬ام عکسی بگیرم. کمی دورتر ایستاده و علی رغم این¬که مدام نگران باتری دوربینم هستم، فلاش زده و عکسی می¬گیرم. احمد آقا می¬گوید این¬جا گمستان لوت است و چه به موقع، چون با تمام وجود گمستان را احساس می¬کنم. آیا کسی که نام گمستان را بر این¬جا نهاده است هم، همین حس و شرایط را داشته است؟ تاریکی شب و صدای زوزه باد و سوزی که به درونم می¬ریزد، نام گمستان را چند برابر برایم تداعی می¬کند. چند دقیقه¬ای بیشتر نمی¬توان توقف کرد. لاجرم دوباره بر ارابه¬های سرنوشت می¬نشینیم و گمستان را رها می¬کنیم به حال خود و من دلخور، که ای کاش این مسیر را در روز آمده بودیم و به خودم دلداری می¬دهم، شاید هم این طور بهتر شد، مفهوم گمستان را بهتر فهمیدم. باز هم بر هامادا خودروها را می تازانیم و تنها مسیر نور چراغ¬ها برایمان حرف می¬زنند، ولی تمام مسیر یکنواخت است. حدود ساعت 11 شب ناچار به توقف می¬شویم، ولی حتی یک نفر هم در سوز سرمای لوت جرات خروج از ماشین ها را ندارد؛ لاجرم هر کسی در محل ثابت خودش که چیزی مشابه سلول انفرادی است، تلاش می کند تا بخوابد. گاهی احساس می¬کنم لوت از ما خوشش نیامده و از ما فراری است. باید هر طور شده چرتی بزنم، که فردا برای دیدار گندم بریان تازه باشم. چشم بر هم می-گذارم...
صبحگاهان بعد از گذراندن شبی سخت هنوز خورشید خوابیده است، که چشم بر سیاهی هامادا می¬گشایم و به انتظار روی ماهش می¬نشینم و بر پهنه دشتی که تا چشم کار می¬کند، دریغ از ذره¬ای پستی و بلندی. به گرد خویش و در جستجوی خویش می¬چرخم و قرص خورشید آرام و خرامان گام به گام بالا می¬آید و حالا همگان کم کم پای بر هامادا می¬گذارند تا بیاندیشیم کجاییم؟ لیدر می¬گوید ما در نزدیکی هفت گود هستیم. حدود ساعت 7 دوباره استارت زده می¬شود و راهی می¬شویم. هر بار که خودروی معیوب گروه حکم به توقف می¬دهد، فرصتی است برای من که چشم به زمین بدوزم و جستجو کنم دانه¬های در زمین آرمیده را و چه زیبایند سنگ-های سیلیسی زیبا، که به رنگ¬ها و مدل¬های متفاوت، طبیعت را سنگفرش کرده¬اند.
در یکی از توقف¬های ناخواسته خودروی لیدر از چشم ما دور می¬شود و حالا ساعت 9 صبح 23 دی ماه 1391 است و دوباره وقتی به ایشان می¬رسیم، سفره¬ای گسترانده بر پهنه دشت لوت شمالی و چه بهتر از این سفره که 24 ساعت است که سفره ندیده هستیم و شام و نهار برایمان معنی نداشته است و حالا صبحانه می¬چسبد. آن هم چه صبحانه¬ای! املتی در عمق لوت.
صبحانه را که می¬خوریم، دوستان مشهدی هوس ویراژ با خودروها را دارند و دوستان عکاس هوس عکاسی از این صحنه¬ها را؛ بنابراین تویوتا بر گرد خویش می¬چرخد و با گرد خاک آن شاتر دوربین¬ها چکانیده می¬شود.
سفر را ادامه می¬دهیم و ناگهان از دوردست در میانه دشت قسمت برجسته¬ای مشاهده می¬شود. بدون هیچ توضیحی می¬دانم که این¬جا گندم بریان است. در هر بار توقف آثار عابران قبل از ما در عمق کویر را می¬توان مشاهده نمود . قمقمه¬ای که چشم بر فراخنای کویر دوخته تا کسی از راه برسد و دوباره یادش کند و به یاد آورد روزگاری را که ارج و قربی داشتاز گندم بریان دل می¬کنیم و راهی می¬شویم. در کناره آبراهه¬ای در حاشیه تختگاه بریان، ماسه¬ها بر روی هم انباشته شده¬اند و مناظری زیبا از ریپل مارک¬ها را می¬توان مشاهده کرد که با تو سخن می¬گویند و از بازی های باد و ماسه می¬گویند و تو می¬اندیشی که باد¬های کویر چقدر استادند در ساختن زیبایی¬ها. از دور دکل¬های مسیر جاده نهبندان- شهداد را می¬بینم. حالا همه شادانند از این که سفری پرمخاطره از میان باد و طوفان و گمستان لوت با سلامتی و موفقیت به پایان رسیده است و این¬جا نقطه جدایی از یاران کویر و کویر است. جدایی همیشه سخت است و کویر ارزش یاران و یاری را بهتر بر تو نمایان می¬سازد . سفر به پایان می¬رسد و لوت شمالی تسلیم قدم¬های استوار می¬شود. جسم از کویر بر می دارم و و دل در کویر می¬گذارم، به امیدی که روزی دوباره در گوشه¬ای به هم برسند و دوباره به رویاهای خویش می¬اندیشم.
مشهدیاش!
محمد جواد قائمی خواه
داستان یا به نوعی تراژدی بر می گردد به 3 سال پیش که با خانواده به سفر شمال رفتیم. بر خلاف خیلی سال ها که دریای بابلسر رو برای موندن انتخاب می کردیم (همون طور که می دونید دریای بابلسر یه جورایی معروفه به دریای مشهدیا و اون جا اکثرا مشهدی هستند)، این بار تصمیم گرفتیم بریم دریای رامسر (دریای سایر هموطنان!)
یک روز که با برادر و پسرخالم روی تخت های کنار ساحل رامسر نشسته بودیم و چند تا خانواده دیگه هم روی تخت کنارمون بودن، 3 نفری شروع کردیم به گفتن و خندیدن و برای این که سایرین متوجه نشوند که ما راجع به چی صحبت می کنیم، از اصــطلاحات خاص مشــهدی(!) استفاده می کردیم، البته از اون جایی که این خاطره قابلیت چاپ داشــته باشه، از اظهار جملات مذکور به شدت معذوریم!
خلاصه بعد از کلی بگو بخند و تفریح و احساس فراغ بال از این زرنگی خاصی که به خرج داده ایم، ناگهان یکی از فرزندان خانواده پر تعداد کناری که تا این جای بحث، همه بی صدا نشسته بودند، تصمیم گرفت به سمت دریا بدوه که ناگهان یکی از مردان خانواده با صدای بلند داد زد: «یره چغک! نری تو آب که غرق مِری!»
مطمئنم شما هم دوست داشتید مثل این خانواده، چهره بهت زده و شبیه به سوسک ما 3 نفر رو بعد از تبادل آن همه شیرین کاری می دیدید!
لب دریا
شیرین سیدی
تا قبل از هدفمندی، تابستون هر سال اگر یک سفر شمال نمیرفتیم، انگار که سبزی پلو ماهی شب عید رو نخورده باشیم یا مثلاً چارشنبه سوری رنگ آتیش رو ندیده باشیم، سالمون سال نمیشد.
توی یکی از این سفرها وقتی ماشین رو زده بودیم کنار تا در یکی از سواحل خلوت ترِ دریای همیشه خزر،گشتی خانوادگی و ایضاً دستی بر آب بزنیم؛ به جایی رسیدیم که جز ما چند نفر دیگه تو آب مشغول بازی بودن. ما سرگرم خودمون بودیم که در همین حین صدای فریاد و شیونشون بلند شد. نگو یکی از اونا پاش توی یک چاله گیر کرده و خورده زمین و چون شنا هم بلد نبوده، تو اون آب یک متری واقعاً داشت غرق میشد. بقیه هم که توی شنا از اون اوستاتر بودن و از حق نگذریم، حسابی ترسیده بودن، فقط داد و فریاد میکردن. درست همین جا بود که پدرم در نقش رُستم ظاهر شد و اون آقای سنگین وزن رو از اعماق آب بیرون کشید و بعد هم با روش تنفس دهان به دهان شروع به خروج آب از ششهای مسدوم کرد و اون رو به طرز معجزهآسایی نجات داد.
راستی در هنگام توصیف مکان فراموش کردم از ویلایی که نزدیک دریا قرار داشت و بعدا متوجه شدیم که متعلق به اقوام همین مسافران دریاست، چیزی بگم؛ یک ویلای دِنج و باصفا، خیلی نزدیک آب. بعد از این حادثهای که میرفت هولناک بشود، صاحبان ویلا از ما دعوت کردند که شب رو مهمانشون باشیم ولی ما چون از قبل قرار دیگری با دوستان شمالیمان داشتیم، از این شب نشینی محروم شدیم. این وعده موکول شد به سفر بعدی ما به شهرشان. سال بعد خوشحال از این که دوستی پیدا کردهایم که درست لب آب ویلا دارد، آن هم یک جای آرام و ساکت، یک کله رفتیم تا منطقه مورد نظر اما ... کعبه آمالمون رو آب برده بود. آخه برادر من! می گن ویلای لب دریا، نه تویِ دریا. بله. همون طور که متوجه شدین پاداش این کار خیر ما به دنیای دیگر موکول شد!
ناگفته نماند که از بعد هدفمندی یارانه ها، ما فقط سفرهای اروپایی، اون هم با گوگل ارس میریم!