شاهرگ تمـدّن
شاهرگ تمـدّن
شیرین سیّدی
پارس، قلب تمدّن ایران زمین است. حالا که قرار است از راههای قدیم یا رگهای تمدّن بنویسم، حتماً باید از قدیمیترین جادة بینالمللی جهان شروع کنم؛ «راه شاهی» که به فرمان داریوش بزرگ هخامنشی ساخته شد، از سارد (شهری در غربیترین بخشهای ترکیة امروزی) تا پاسارگاد ادامه داشت و شهرهای بزرگ آن زمان مانند پاسارگاد، تخت جمشید (پایتخت هخامنشیان) و شوش را به هم وصل کرده بود. این راه با طول تقریبی 2700 کیلومتر به علّت وجود کاروانسراها، دروازهها و پادگانها در مسیرش، امنیّت و سلامت یافت و به همین دلیل، پیکهای چاپار، آن را 7 روزه و کاروانها 19 روزه طی میکردند. همین امنیّت و امکانات باعث شد که همراه با کالا، فرهنگ هم جا به جا شود؛ پس اغراق نیست اگر آن را شاهرگ تمدّن بدانیم.
شرح مفصّل احوال پارس، خاستگاه پادشاهان اسطورهای و سرزمین عجایب، چه از نوع طبیعی و چه از نوع بشری را میتوان در کتاب فارسنامه خواند. هر چند نویسندهاش مشخّص نیست و گاهی او را «ابن بلخی» خواندهاند، امّا اِشراف و اطّلاعات این مرد بلخی الاصل بر ولایت پارسِ قرون 5 و 6 قابل توجّه است. او در کتاب خود شرح مختصری از احوال پادشاهان پارسیِ پیشدادی تا ساسانی آورده و پس از آن به معرّفی جغرافیای این سرزمین، از شهرها و آبادیها تا راهها و رودها و کاخها و قلعههای عجیبش پرداخته و از اقوام ساکن در این دیار نوشته و اوصاف و قوانینشان را برشمرده است. اطّلاعات ارزشمند او از راهها و آبادیهای فارسِ 800 سال پیش قابل توجّه است. ابن بلخی از شکل سرزمین شروع کرده که از نوع ولایتهای چهار گوش است، و نه گِرد، و هر زاویة آن به حدّی میرسد. هنگامی که راهها را منزل به منزل برشمرده، از مسیرهای زمستانی و تابستانی گفته و مسافت هر کدام و آب و هوای هر منطقه را ذکر کرده و از میزان آبادی و ویرانی هر قعله و کوره (بخش) گزارش داده. دو بخش کوتاه از آن را برایتان نقل میکنم:
«قلعة اصطخر، در جهان هیچ قلعه قدیمتر از این نیست و هر احکام که تصوّر کنید در آن کردهاند و به عهد پیشدادیان آن را سه گنبدان گفتندی و دو قلعة دیگر که به آن نزدیک است؛ یکی قلعة شکسته و دیگر قلعة شکوان گفتندی و این هر دو قلعه ویران است. عضدالدّوله حوضی ساخته است آنجا که حوض عضدی گویند و چنان است که درّهای بودست بزرگ که بر راه سیل آب قلعه قرار داشته و عضدالدّوله به ریختهگری روی آن سدّی عظیم برآورده و به موم و... که لا بر لا در آن گرفتند، بسیار مستحکم گشت و عمق آن هفده پایه است که چون یک سال هزار مرد از آن آب خورند، یک پایه کم شود. و عیب این قلعه آن است که حصار آن راحت از دست بشود و سرد سیر است. کوشکهای نیکو و سرایهای خوش و میدان فراخ دارد.
مرغزار کلان، نزدیکی گور مادر سلیمان است؛ طول آن چهار فرسنگ، امّا عرض ندارد مگر اندکی و گور مادر سلیمان از سنگ کردهاند، خانهای چهارسو که هیچ کس در آن نتواند نگریست، که گویند که طلسمی در آن ساختهاند که هر که در آن نگرد، کور شود، امّا کسی را ندیدهام که این را آزمایش کند».
از این دست توصیفها و قصّهها در فارس نامه کم نیست. مسیرها و راههایی که ابن بلخی از آنها سخن گفته، تا قرنها بعد نیز مورد استفاده بودهاند، امّا از زمانی که اسبهای آهنی یا همین ماشینهای خودمان وارد جادّهها شدند، راههای تازهای طلب کردند و آنقدر سریع نقشهها را تغییر دادند که تصوّر 80 سال پیش و 800 سال پیشتر برایمان یکسان شده است. دکتر پاپلی یزدی، استاد برجستة جغرافیا در کتاب خاطرات خود به نام « شازده حمّام» حکایت سفرش از یزد به فارس و محلّ چادرهای ایل قشقایی در سال 1339 را آورده است. خالی از لطف نیست که خلاصهای از آن را در پایان بیاورم:
«قلعگرهای یزدی در بهار و تابستان جهت فروش مسآلات و سفید و تعمیر کردن دیگ و کاسة مسی به مناطق عشایری میرفتند؛ هم کاسبی بود و هم دوری از تابستانهای یزد. آن سال تابستان من هم همراه دایی مسگرم شدم. یک ماشین کمک کار که مثل وانتهای حالا بود، ولی شش چرخ داشت کرایه کرده بود. آن زمان جادّهای خاکی پر از دستانداز یزد را به تفت وصل میکرد. گرمای 40 درجة تابستان و گرمای موتور، عرق آدم را درمیآورد. راننده آبی به سر رادیات ریخت. بعد از چند ساعت به تفت رسیدیم و ماشین از کوه عقاب گذر کرد؛ کوهی منفرد که شکل عقاب نشسته است. به خراشاه یا فراشاه رسیدیم. آنجا باغاتی بهشت آسا داشت. عصر، نزدیکیهای غروب در ابرقو که حالا ابرکوه میگویند، بودیم.
صبح زود راهی شدیم از کفه یا کویر ابرقو گذشتیم؛ جایی دهشتناک؛ بیابان برهوتی که سفیدی نمک و انعکاس نور آفتاب چشم را میسوزاند. در تابستان کیلومترها سراب جلوی آدم بود. ماشین کمک کار با فنرها سخت و سفت، دل و روده را در میآورد. حرارت موتور به داخل اتاق میزد. فکر کنم اگر با شتر از آن کویر مطلق میگذشتیم، راحتتر بودیم تا با آن کمک کارِ دوچ. در آن گرمای تفیده یک مرتبه راننده گفت ماشین پنچر است. شرح جگرسوز لاستیک عوض کردن در آن گرمای جهنّمی را نمیدهم. بی خودی نبود که کاروانهای قدیم این بیابانها را شبانه درمینوردیدند. کم کم از کفه ابرقو بیرون رفتیم و به پای کوه رسیدیم. سرشب پای اوّلین چادر عشایری بودیم. همانجا اطراق کردیم. اوّلین شبی بود که من در عمرم در چادر میخوابیدم. هوای خنک کوهستان تفاوت شدیدی با گرمای دَق ابرقو داشت. باید خیلی قدر این مملکت را بدانیم؛ در ظرف نصف روز از گرمسیر به سردسیر رسیده بودیم. وقتی ماشین جلوی چادر ایستاد، مرد عشایری بدون آنکه بداند ما کی هستیم و اسممان چیست، صدا زد چای را درست کنید. تا ما مسها را پیاده کنیم، سفرة مرد عشایری پهن بود. ما در محدودهای بودیم که 200 کیلوتر از شیراز فاصله داشت در کوههای فارس و نزد عشایر سلحشور و دلیر قشقایی برای من که از شهر گرم و بی آب و درخت میآمدم این کوهها بهشت بود و این مردم اهالی بهشت.
آمده بودیم استان فارس تا به کسانی بر بخوریم که فارسی یاد نداشتند. بعدها فهمیدم بنیانگذار این معجزه مردی بزرگ به نام کوروش است؛ مردی که مردمانی را با زبانها، ادیان و نژادهای مختلف تحت یک لوا و پرچم و کشور در آورد».