سزاوارترین مرد
۱۴۰۲/۱۲/۱۷ تعداد بازدید: ۲۸۱۵
سزاوارترین مرد
در مدتی که فصل های مختلف داستان «سزاوارترین مرد» در نشریه قصرنامه چاپ میشد، کتاب «سزاوارترین مرد» هم انتشار یافت و با استقبال خوب خوانندگان، در مدت زمان کوتاهی همه نسخههای چاپ اول آن به دست متقاضیان رسید. با تمام شدن نسخههای کتاب، عوامل اجرایی، به فکر چاپ دوم آن افتادند. چاپ دوم، مجال فراختری است که میشود در آن، نیمنگاهی نیز به نقد و بازنگری چاپ نخست داشت. دراین میان، نقد و نظر خوانندگان این کتاب، راهگشای دست اندرکاران شد. مهمترین نقدی که خوانندگان این کتاب به روال داستان داشتند، عبور نویسنده از کنار فرازهای مهمی از زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی بود. خوانندگان معتقدند داستان زندگی این مرد بزرگ، میتوانست با شرح و بسط بیشتری روایت شود و این مهم به خاطر سرعت کار در انتشار چاپ اول کتاب، مورد غفلت قرار گرفته بود. همین نقد، محور اصلی بازنویسی داستان سزاوارترین مرد و آمادهسازی دوباره چاپهای بعدی قرار گرفت. این داستان که هم اکنون مراحل فنی را برای چاپ دوم پشت سر میگذارد، پس از برگزاری جلسات متعدد و مجدد با خانواده مرحوم حاج محمود سزاوار بندی و با نظارت دقیقتر دکتر علیرضا سزاوار، توسط نویسنده بازنویسی شد و در خلال این بازنویسی فصلهای متعددی به داستان اضافه گردید و شماری دیگر از شخصیتهایی که در حاشیه زندگی مرحوم حاج محمود سزاوار بندی، نقشی داشتند، مجال یافتند تا به داستان زندگی او وارد شوند. برای مثال یکی از آن شخصیتها، «یعقوب طبسیان» است که سالها در کنار مرحوم حاج محمود سزاوار بندی بوده و از نزدیک با زندگی او آشنا بوده و پیوند خورده است. طبسیان هم اکنون سالهای بازنشستگی را پشت سر میگذارد.
آنچه در ادامه می خوانید بخش هایی از فصلهای تازه نوشته شده جلد دوم «سزاوارترین مرد» است که در اختیار نشریه قصرنامه قرار گرفته است. جلد دوم «سزاوارترین مرد» به زودی پیش روی علاقمندان این کتاب خواهد بود.
مناقصه تنها با یک شرکتکننده برگزار شد. ساختمان بزرگ هتل ملی که قرار بود توسط بانک ملی در مشهد ساخته شود، خاک خورده و نیمه کار توسط حاج محمود سزاوار بندی، پایه گذار هتل قصر خریده شد. تشریفات قانونی بیشتر از پنج ماه طول نکشید. استاندار همچنان که قول داده بود، از تمام ظرفیت استانداری برای نقل و انتقال زودتر ساختمان کمک گرفت اما باز هم تنها کسی مثل محمود میتوانست ریسک انجام این کار بزرگ را بپذیرد. وقتی ساختمانی نیمهکاره رها میشود، ساختنش سختتر از وقتی است که قرار است ساختمانی از نو ساخته شود. سایه سنگین سرنوشت اولیه که به بن بست رسیده، انگار همیشه روی سر ساختمان هست، با وجود این، محمود سزاوار، ساختمان نیمهکارهی بانک ملی را خرید تا یک بار دیگر کاری را انجام بدهد که هیچکدام از سرمایهدارهای دیگر جرأت انجام دادنش را نداشتند. روزهای سخت، باز آغاز شده بود.
نامهی ریاست بانک ملی که نقل و انتقال را تأیید کرده بود و رسماً ساختمان نیمهکارهی هتل ملی را به حاج محمود سزاوار بندی واگذار کرده بود که رسید، ولولهای توی هتل افتاد. نامه به امضای خودِ «محمودرضا خاوری» رسیده بود و در آن برای حاج محمود، آرزوی موفقیت کرده بود. کارمندان هتل توی لابی جمع شده بودند و شادی میکردند. حاج محمود که رسید، چند تا از کارکنان قدیمی به استقبالش رفتند و تبریک گفتند. محمود خندید و کامندان دست زدند. بعد به اتاق خودش رفت. انبوهی از دستورات را نوشته بود که باید ابلاغ میکرد.
کار ساخت و ساز در «هتل قصر طلایی»، همان روز آغاز شد. بخشی از کارگرهای واحد تأسیسات به ساختمان هتل ملی منتقل شدند. محمود حتی برای نخستین روز کار در ساختمان نیمهکارهی هتل ملی، ایده داشت. دستور داد تا همان روز برق ساختمان را که مدتها، قطع بود وصل کنند. باید تا شب نشده همهی ساختمان را مهتابی میکشیدند. مهندسان تأسیسات که از سختگیریهای حاج محمود خبر داشتند، بلافاصله دست به کار شدند. نقشههای سیمکشی طراحی شد و مهتابیها خریده شدند. ظهر، نهار خورده و نخورده، کار نصب مهتابیها آغاز شد. عصر بلندی بود که حاج محمود و پسرانش هم رسیدند. ساکنان ساختمانهای محل که شایعاتی درباره فروش هتل بانک ملی شنیده بودند، حالا که رفت و آمدها جنب و جوشها را میدیدند، یقین کرده بودند که اتفاقاتی افتاده است.
کار نصب مهتابیها تا طبقه دوازدهم رسیده بود. محمود با کارگرها چای خورد و ازشان خواست، هر طوری شده تا غروب آفتاب، طبقات باقی مانده را هم مهتابیکشی کنند. کارگرها مات و مبهوت و خسته از چند ساعت کار طاقتفرسا، دوباره شروع به کار کردند. ساختمانی که سالها، نیمهکاره ومتروک رها شده بود و غول سیاهی را میمانست که روی خیابان امام رضا (ع) سایه انداخته بود، چرا باید یک روزه، آن هم به این سرعت، همه بیست و یک طبقهاش چراغانی بشود؟ مگر قرار بود چکار بشود؟
هوا داشت تاریک میشد. یکی دو طبقه دیگر بیشتر باقی نمانده بود. پسرها هم با مهندسها مشغول کار شده بودند. کارگرهای تأسیسات با سیمچینهایی که از جیب شلوارشان آویزان بود، تند تند قابهای مهتابی را در آوردند و در جایشان پیچ میکردند. رولهای سیم باز و برق قابها وصل میشد، چندتا کارگر، کارتونهای لامپهای مهتابی را طبقه به طبقه بالا میبردند و مهتابیها را در قابهایشان کار میگذاشتند. خورشید، غروب کرده بود. چراغهای حرم روشن شده بود و گنبد آقا توی تاریک و روشن غروب، میدرخشید. صدای پیشخوانی اذان میآمد. محمود روی پشتبام ساختمان ایستاده بود و منتظر مانده بود تا کارگرها به پشت بام برسند. صدای کارگرها از طبقهی پایین میآمد. معلوم بود که به پشت بام نزدیک شدهاند. از پشتبام ساختمان، حرم منظرهی بینظیری داشت. دور فلکهی آب، هتلها برای اینکه نمای کاملتری از حرم داشته باشند، خودشان را به آب و آتش میزنند. حالا اینجا، قاب کاملی از حرم امام رضا (ع) را میشد دید که وسط شلوغیهای بی پایان شهر، آرام گرفته بود. آخ که حرم، چه جای آرامی است. حتی تماشای آن چراغهای زرد از دور هم آدم را آرام میکند.
تاریکی داشت خودش را روی شهر پهن میکرد. محمود همچنان زل زده بود به گنبد طلایی رنگِ آقا. از دور صدای گنگ مناجات میآمد.
ــ آقا! کار تمام شد.
محمود به خودش آمد. سرکارگر بود. خبر میداد که مهتابیها در همهی طبقات نصب شدهاند. محمود تشکر کرد. شماره علیرضا را گرفت تا ببیند فیلمبردارها، سر جای خودشان، مستقر شده اند یا نه. همهی کارها انجام شده بود. همه چیز آماده بود تا محمود دستور بدهد. محمود چشم دوخت به گنبد آقا و پشت تلفن گفت:
ــ روشن کنید.
مهندسی در طبقه اول، دستهای را چرخاند و کلیدی را فشار داد. ناگهان، روشنایی، مثل خونی گرم خودش را از طبقات پایین، طبقه به طبقه بالا کشید. مهتابیها، یکی یکی روشن میشدند و طبقهها را روشن میکردند. کسانی که سالها، هیکل تاریک ساختمان بانک ملی را در شبهای مشهد دیده بودند، حالا در اولین روزی که محمود سزاوار بندی، مالک ساختمان شده بود، میدیدند که غول سیاه، به فرشتهای نورانی تبدیل شده است. از پشت تلفن، صدای صلوات کارگران میآمد که همراه فیلمبردارها، روی پشت بام هتل بینالمللی چهار ستاره قصر ایستاده بودند تا روشن شدن مهتابیها را در هتل قصر طلایی ببینند.
کلید را توی در چرخاند و در را باز کرد. بوی پلو و هوای گرم خانه، به صورتش خورد. خانهی آدم، همیشهی خدا، بهترین و آرامترین جای دنیاست. سر و صدایی نمیآمد. خبری از پسرها و بچههایشان نبود. صدا زد:
ــ خانم؟
صدای میمنت از توی آشپزخانه آمد:
ــ اینجام آقا.
کیفش را کنار در گذاشت و کتش را درآورد و انداخت روی دستهی مبل. جعبه شیرینی را گذاشت روی میز. آمد روی راحتی توی هال لم داد و تلویزیون را روشن کرد. شبکه چهار مستندی را نشان میداد از ماداگاسکار و این که درختها و حیوانات این جزیره، با همه جای دنیا متفاوت هستند. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که امشب را دلپذیرتر کند.
ــ سلام.
میمنت، سینی کوچک چای به دست آمد و کنارش روی راحتی نشست.
ــ زود اومدی؟
ــ خسته بودم. گفتم امشب زودتر بیام خونه. بچهها کجان؟
ــ عصری رفتن خونههاشون. بچهها که نیستن، خونه سوت و کوره.
میمنت چایی را گذاشته جلوی شوهرش.
ــ شیرینی خریدی.
ــ آره اونم از قنادی طوسی. مدتها بود نرفته بودم.
ــ شیرینی قنادی طوسی؟ حتماً دلیل داره.
ــ آره کار وام امروز درست شد. ظهری از دفتر مرکزی بانک صادرات زنگ زدند که آقای «سید محمد جهرمی» هم با وام موافقت کرده. تا چند روز دیگه وام پرداخت میشه.
ــ و باز محمود سزاوار میافته به بنایی کردن.
ــ تا زندهام باید کار کنم.
ــ یه کمی هم به فکر خودت و خانوادهات باش. همهی شب و روزت یا توی هتل میگذره یا در سفر.
محمود چایش را برداشت و توی دستش گرفت. انگار کلمه ناشناختهای را شنیده باشد پرسید:
ــ خانوادهام؟
چای داغ بود و دستش را گرم کرد.
ــ میدونی چند نفر دارن توی هتلهای ما کار میکنن؟ میدونی چندتا خانواده از همین هتلها روزیشون رو درمیارن. اگه تو این همه آدم یه نفر هم منو دعا کنه، برام بسه.
میمنت چای خودش را برداشت و گفت:
ــ می دونم.
محمود دلش میخواست با زنش حرف بزند. زنِ آدم، تنها کسی است که آدم همیشه میتواند با او صحبت کند و آرام شود. چایش را داغاداغ هورت کشید و گفت:
ــ دلم میخواد به تبرک نام امام رضا (ع)، هشت تا هتل بسازم. کار قصر طلایی که ردیف بشه، کار هتل تهران رو پی میگیرم. سفتکاری ساختمونش داره تموم میشه. دارم میرم چین تا برای قصر طلایی سنگ و تجهیزات مناسب پیدا کنم. از اونجا که برگردم، دفتر دبی رو هم فعالتر میکنیم. میدونم که میتونـم هشـت تا هتـل به نام امـام هشتم (ع) بسازم، فقط امیدوارم زندگی اونقدر به من مجال بده که بتونم اون روز رو ببینم.
تمساحی از توی آبگیر حمله کرد و بره گوزنی را که آمده بود آب بخورد، شکار کرد. میمنت شبکه را عوض کرد.
ــ حرف مرگ رو نزن. هنوز برای این که از هم جدا بشیم خیلی زوده. ما هنوز اونقدرها زندگی نکردیم محمود.
محمود چایش را روی میز گذاشت. زل زد به تلویزیون که حالا داشت سریال خندهداری را نشان میداد.
ــ کاش مرگ هم دست خود آدم بود. یعنی آدم میتوانست تا هر وقت که لازم باشه توی این دنیا بمونه، بعد سر فرصت وقتی همهی کارهایی را که مد نظرش است انجام داد، اون وقت دراز بکشه و بگذاره مرگ به سراغش بیاد.
میمنت با ناراحتی گفت:
ــ گفتم که حرف مرگ رو نزن. یه شبم که زود اومدی خونه، داری حرف مرگ و مردن میزنی؟
محمود ته ماندهی چایش را هورت کشید و گفت: دلم میخواد اونقدر زنده باشم تا افتتاح هتل هشتم رو هم ببینم. اون وقت دیگه کاری با این دنیا ندارم.
بعد انگار تازه یادش آمده باشد که میمنت گفت از مرگ حرفی نزن، خندید که:
ــ حالا پاشو اون جعبهی شیرینی رو باز کن بیار بخوریم که اگه سر و کله پسرهات و زن و بچههاشون پیدا بشه، چیزی برای خودمون نمیمونه.
19
قرار مصاحبه را روابط عمومی گروه هتلهای بین المللی قصر تنظیم کرده بود. ظاهراً خبرنگار روزنامه ی صبح، مدتها، پیگیر وقت مصاحبه بود. محمود هم قبول کرد. تا حالا چند باری با خبرنگارها صحبت کرده بود. خبرنگارهای آدمهای جالبی هستند. از همه چیز میپرسند و جوری وانمود میکنند که انگار همه چیز را میدانند.
مصاحبه غروب یکی از روزهای آذرماه انجام شد. از آن غروبهای تیره که انگار خورشید میخواهد یکی دو ساعت زودتر برود و بگذارد شب، چادرش را روی همهی شهر پهن کند.
خبرنگار، همان جوری بود که محمود حدس میزد. لاغر و ترکهای. عینک داشت و یک دسته کاغد زیر بغلش بود. یک عکاس هم همراهش بود که انگار فقط آمده بود تا عکس بگیرد. حتی احوالپرسی گرمی هم نکرد. خبرنگار اما خیلی مبادی آداب بود.
چند دقیقه اول به تعارف گذشت. خبرنگار، از این که توانسته بود بعد از مدتها، خدمت پدر صنعت هتلداری ایران و بنیانگذار گروه هتلهای بین المللی قصر رسیده، تشکر کرد. محمود همانطور که پاسخ تعارفاتش را میداد به عنوانهایی که خبرنگار میگفت فکر میکرد. آیا عنوان پدر صنعت هتلداری، عنوان درشتی نبود؟ بعد فکر کرد مگر من نبودم که اولین هتل با خدمات مدرن را در ایران ساختم؟ مگر من نبودم که برای نخستین بار تبلیغات تلویزیونی هتلها را در ایران جا انداختم. مگر ایدهی دفاتر رزرواسیون از من نبود؟ مگر برای اولین بار هتل ما در دو فرودگاه بزرگ کشور، دفتر رزرواسیون راه نیانداخت؟ «شبکه سراسری رزرواسیون قصر» که هتلهای دیگر جدی نگرفتند، اما توانست انقلابی در صنعت هتلداری باشد، ایده من نبود؟ باشگاه میهمانان، نشریه داخلی قصرنامه و . . . ایدههای من نبودند؟ از ذهنش گذشت:
ــ فهرست خدمات متنوعی که در هتلهای ما انجام میشود هنوز هم در ایران کمنظیر و در برخی موارد بینظیر است.
خبرنگار از گذشته او پرسید. جوان عینکی میخواست بداند، محمود سزاوار اهل کجاست و در چه خانوادهای رشد کرده است. تصویری از کودکیهای محمود به ذهنش دوید و حیاط خانهی سرشور که همیشهی خدا بوی خاک نمخورده و نسترن میداد. از کجایش باید برای این خبرنگار که حالا مقابلش نشسته بود، تعریف میکرد؟ از سالهای کودکی؟ از داروخانه آوانسیان؟ از گلدوزی میرزا باقر رادمرد؟ از دستفروشی در بازار زنجیر؟ از مغازهی بازار رضا؟ از بنگاه پارس توی خیابان احمدآباد؟ از کجای زندگیاش میتوانست تعریف کند تا این خبرنگار و خوانندههای روزنامهاش، تصویر درستی از مسیر طولانی تلاشهای او برای رسیدن به جایی که قرار دارد، مطلع شوند؟
ذهنش را منسجم کرد و چیزهایی از گذشته گفت. از مشهد قدیم و محلههای قدیمی اطراف حرم که حالا از هر جایش کلی هتل سر در آوردهاند. هتلهای ریز و درشتی که خیلیهایشان، ساده ترین استانداردها را هم در خدماتشان ندارند. از کودکیهایش گفت و سختیهایی که مادرش برای بزرگ کردن آنها کشیده است. بعد شغلهایش را توضیح داد و سیر ساخت هتلهای قصر را. بعد هم درباره انبوه خدمات ریز و درشتی توضیح داد که در گروه هتلهای بین المللی قصر ارایه میشود.
خبرنگار، که چشمهایش از پشت عینک درشتتر دیده میشد و معصومیتی دوستداشتنی به چهرهاش میداد، از خانوادهی محمود هم پرسید.
ــ من دو پسر و یک دختر دارم. علیرضا متولد 1349 پسر بزرگم است که دارد برای آزمون دکترا آماده میشود و در همین هتل، مدیر داخلی است. پسر کوچکترم، امیر، متولد 1348 است که با یک تیم کاری مشغول آماده سازی هتل قصر طلایی است. افسانه هم متولد 1356 و دکترای دندانپزشکی دارد و با آماده شدن مطبش در بلوار سجاد، مشغول به کار خواهد شد. همهشان ازدواج کرده اند و من، دو نوهی پسری هم دارم.
سعی کرد لحن صدایش صمیمی باشد. خبرنگارها، خیلی از حرفهای نگفته را از همین لحن صدا میفهمند. دلش نمیخواست خبرنگاری که حالا مقابلش نشسته بود و هی سوال میکرد و مینوشت، تصویر نادرستی از او و تلاشهای شبانه روزیاش داشته باشد.
خبرنگار از موفقیتهای گروه هتلهای بین المللی قصر پرسید. تصویر دیوار دفتر به ذهن محمود دوید و انبوه گواهینامه ها، تقدیرنامه ها، استانداردها و . . . . سعی کرد ذهنش را منسجم کند.
ــ گروه هتلی ما اولین گروهی است که خدمات ویژه هتلداری را به عنوان هتلهای چهار و پنج ستاره بین المللی به زائران امام رضا (ع) ارایه میکند. این به نظرم مهمترین افتخاری است که آن را کسب کردهایم و به آن میبالیم، اما در کنار این، جوایز و کاپهای متعددی هم برنده شدهایم. مثلاً بیست و ششمین، بیست و هفتمین، بیست و نهمین و سی و یکمین جایزه بین المللی صنعت توریسم، هتلداری و رستوران از اسپانیا، جایزه تکنولوژی کیفیت، بهترین نام تجاری و اعتبارنامه TQCS در سالهای 2003 و 2005، جایزه چشم الماس، تعهد و تعالی کیفیت و برنامه اعتباری برلین 2004 و پاریس 2006، کاپ طلایی اروپا، کیفیت و پرستیژ اقتصادی در سال 2004 و بسیاری جوایز دیگر که من الان حضور ذهن ندارم.
این یک پایان نیست