گرمـای لولة بخـاری
گرمـای لولة بخـاری
حسن احمدی فرد
تصویرگر: مهیار چاره جوی
همه جا برف باریده؛ روی شاخه های درخت، روی دیوار، روی خرت و پرت های گوشة حیاط، همه جا برف باریده. انگار شب که خواب بودیم، یکی اومده و روی همه چی یه پارچة سفید کشیده. توی حیاط ردّ پای یه گربه ست که با جاپاهای سه گوشش، روی برف ها رد انداخته. حیفم می یاد برفا رو خراب کنم. گوشـة حیاط، یه خرده از برفا رو جمع می کنـم و شـروع می کنم به آدم برفی درست کردن. دسـتام که به برفا می خـوره، سرمـا می ره تو تنم. دارم دستای آدم برفی رو درست می کنم که آق داداش از روی پشت بوم داد می زنه: «بدو بیا بالا».
می دوم سمت راه پلّه ها. ننه از توی اتاق می گه: «دستکش یادت نره؛ دستکشا گرمن». ننه اونا رو گذاشته بود کنار بخاری. دستام گرم می شن.
روی پشت بوم، انگار برفا بیشتر باریدن. کفترا، توی تور، خزیدن گوشة لونه هاشون. یعنی توی این برفا، لونه شون اون قدر گرم هست که سرما نخورن؟
آق داداش نصف برفای پشت بوم رو پارو کرده. یه کلاه کاموایی سرشه و دستاش سرخ شدن. دلم می سوزه براش. پارو رو بر می دارم و می افتم به پارو کردن. پارو سنگینه. یه دستة زمخت داره و یه صفحة چوبی که با یه چوب کمونی به دسته وصل شده. برفا از روی پارو بالا می رن و می ریزن همون جایی که بودن. آق داداش داد می زنه: «نکن. برفا رو خراب می کنی، پارو کردنشون سخت می شه».
میگـردم دنبـال پاروی چوبی که دم دمای عید، موقع فرش شسـتن، میکشیمش روی فرشا. پاروی کوچیک رو گـوشة پشت بوم پیدا می کنم. کنار آق داداش، می افتم به پارو کردن برفا. کنار آق داداش، احساس می کنم بزرگ شدهام.
هوا سرده؛ دستة پارو سرده؛ برفا سردن. دستام یخ می کنه. آق داداش هنوز داره برفا رو پارو می کنه، منم کنارش. از تو کوچه هیچ صدایی نمی یاد. فقط صدای افتادن برفاست که از روی پشت بوما می افتن تو کوچه ها و بامبی صدا می کنن.
حسابی یخ کردهام. دلم نمیخواد از آق داداش کم بیارم. انگشتای دست و پاهام گزگز می کنن. کم مونده گریه م بگیره. آق داداش می گه بریم خودمون رو گرم کنیم. می دوم سمت لولة بخاری. از توی لولة بخاری، هوای گرم و بوی نفت می یاد. حتماً ننه بخاری رو زیاد کرده. قوری چای رو هم گذاشته روی بخاری؛ حتماً خونه بوی چای و نفت گرفته.
آق داداش می شینه کنار لولة بخاری، منم کنارش. دستکشام رو در می یارم و می ذارم کنار لوله. دستام مث دستای آق داداش سرخ شده. یاد وقتایی می افتم که آق داداش با دوستاش، سر چهارراه می شینن و نمی ذارن منم پیششون باشم. همیشه دلم می خواد منم برم و کنارشون بشینم و حرفایی بزنم که جوونا دور هم می زنن. بعد بلند بلند بخندم و دخترایی که رد می شن، پقی بخندن و راهشون رو کج کنن اون ور خیابون... .
دستامونو می گیریم روی لوله. کنار آق داداش، حال خوشی دارم. هوای گرم لولة بخاری دستامونو گرم می کنه؛ گرم گرم.