امروز  پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳
آدم برفیـا،مدرسه نمی رن
۱۳۹۴/۰۵/۲۸ تعداد بازدید: ۳۴۹۴
print

آدم برفیـا،مدرسه نمی رن

 آدم برفیـا،مدرسه نمی رن

                                           آدم برفیـا،مدرسه نمی رن
حسن احمدی فرد
تصویرگر: مهیار چاره جوی

 


وسط خواب و بیداری ام. بیرون داره برف می یاد. رنگ آسمون، تیره است. انگسار هنوز صبح نشده، می خواد دوباره شب بشه. رادیوی آقام، بالای سرم روشنه. نمی دونم خوابم یا بیدار. یکی توی رادیو اعلام می کنه: «به اطّلاعیه ای
که هم اکنون به دستم رسید، توجّه فرمایید. به علّت بارش برف و لغزندگی معابر، کلّیة مدارس در شیفت صبح تعطیل است. یعنی مدارس تعطیل شد؟ می دوم توی خیابون. همة بچّه های کلاس، جلوی خونة ما جمع شدن.
می افتیم به برف بازی. نصف کلاس این ور، نصف کلاس اون ور. حسابی همدیگه رو گولّه بارون می کنیم. بعد با برف، وسط خیابون سنگر درست می کنیم و انگار جنگ شده باشه، پشت دیوارای برفی سنگر می گیریم.
بچّه های اون طرف گولّه برفیاشون رو می ریزن روی سر ما. ما هم یه گولّة گندة برفی درست می کنیم و پرت می کنیم سمتشون.
آقای ناظم از اون ور خیابون داره رد می شه. وقتشه که حالشو بگیرم. یه گولّة برفی درست می کنم و می کوبم به پشتش. خط کشِ توی دستش پرت می شه وسط برفا. داد می زنه کی بود؟ همة بچّه های کلاس فرار می کنن. من می مونم وسط خیابون. آقای ناظم می یاد و یکی محکم می خوابونه پسِ کلّه ام. خواب از کلّه م می پره. آقا داداش وایستاده بالای سرم و می گه: «یک ساعته دارم صدات
می کنم. حتماً باید کتک بخوری تا پاشی»؟
توی جام نیم خیز می شم؛ گیجم. ننه سفرة صبحونه رو پهن کرده و خونه بوی سماور می ده. از آق داداش می پرسم: «مگه تعطیل نشدیم»؟ آق داداش می خنده که: «دیروز تعطیل شدین. قرار نیست دو روز، دو روز مدرسه نری».
بیرون رو نگاه می کنم. پشت پنجره هنوز داره برف می یاد. ننه می گه: «بجنب دیرت می شه». چشمم می افته به ساعت؛ یعنی خواب دیدم که امروز هم تعطیلم؟ قیافة آقای ناظم یادم می یاد و خط کش چوبیش. دلم می جوشه. اگه دیر برسم مدرسه، باید دستای یخ کرده مو بگیرم جلو که آقای ناظم با خط کش بزنه بهشون. می دوم دنبال لباسام. ننه می گه: «چای ریختم واست». وقت چای خوردن ندارم. لباسامو پیدا می کنم. شلوارم روی جالباسیه و پیرهنم پشت پشتی. کاپشنم گوشة اتاقه و جورابام زیرش، امّا کُلاهم نیست. همه جا رو می گردم. نیست که نیست. کم مونده گریه م بگیره. داد می زنم: «کلاهمو ندیدین»؟
ننه می گه: «دیروز که سرت بود توی حیاط.» یادم می یاد دیروز کلاهمو گذاشتم سر آدمبرفی که ساختم. می دوم توی حیاط. آدمبرفی گوشة حیاطه و برفِ تازه باریده روی تن و بدنش. چشمای آدم برفی که دو تا لوبیا قرمز بودن، زیر برفا گم شدن. انگار آدمبرفی زیر برفای نو خوابش برده. خوش به حالش. دلم می خواد آدمبرفی باشم. آدمبرفیا، مدرسه نمی رن.

نظرات
تاریخ ارسال: ۱۳۹۴/۰۶/۰۳
 جناب مدیر

بسیار عالی


 نام:
 *نظر: